عقده (( بچه ننه بودن))

شماره(191) چهارشنبه 19 سنبله1393 / 10 سپتمبر 2014

عقده مادر

رابرت جانسون
بی‌شک «عقده‌ی مادر» (Mother Complex) سخترین مصافی است که هر فردی با آن روبرو می‌شود. عقده‌ی مادر قابلیتی است واپس‌گرایانه (Regressive) در فرد که می‌تواند سریعتر از هر عنصر دیگری در روان، زندگی او را به تباهی بکشد. برای یک فرد، تسلیم شدن به عقده‌ی مادر، یعنی شکست خوردن در نبرد زندگی. عقده‌ی مادر در فرد، یعنی آرزوی او برای بازگشت دوباره (قهقرایی) به دوران کودکی و مورد مراقبت قرار گرفتن؛ یعنی به رختخواب خزیدن و پتو را به سر کشیدن به منظور طفره رفتن از مسئولیت‌هایی که با آن روبه‌روست.

در روان‌شناسی تحلیلی، عقده‌ی مادر اصطلاحا ام‌الامراض یا مادر همه‌ی بیماری‌ها و اختلالات روانی خوانده شده است، و در نگاه نخست تقریبا نوعی از کلی گویی، چیزی شبیه یبوست در طب سنتی به نظر می‌رسد! اما اگر بخواهیم واقعا نظری تحلیلی و ژرف به این ادعا بیاندازیم و درستی یا نادرستی آن را بسنجیم به چه خواهیم رسید؟ اجازه دهید با هم نگاهی بیاندازیم.
کودک انسان از زمانی که پا به زندگی می‌گذارد به مراقبت‌های مادر (یا جایگزین) او نیازمند است. او که به تازگی زهدان نرم و گرم مادر را ترک کرده است، هنوز در وضعیتی نیست که بتواند از خود مراقبتی به عمل بیاورد. پیشتر گرما، تغذیه، دفع سموم و مراقبت را در درون مادر و به عنوان بخشی نامتمایز از او تجربه می‌کرد. اینک بندناف پاره شده و او احتیاج دارد اولین عمل ارادی برای ادامه‌ی بقاء را انجام بدهد، او باید تنفس کند. البته که گریه‌های نوزاد تازه متولد شده نشان می‌دهد این عمل برای او چالشی سخت است. ولی این تازه شروع کار است و تا زمانی که نوزاد انسان به موجودی بالغ تبدیل شود که قادر است از خودش حفظ و حراست به عمل آورده و بقاء خویش را فعالانه پیش گیرد سال‌‌های زیادی باقی است. این زمان برای انسان به نسبت دیگر پستاندارانی که در این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنند زمانی بسیار طولانی است و در واقع دلیل اصلی وجود جامعه، فرهنگ، تعلیم و تربیت و آن‌چه اساسا تمدن می‌نامیم همین نیاز بنیادین فرزند انسان برای دریافت حمایت از دیگران در جهت رسیدن به بلوغ و یافتن توانایی بقاء و تولید مثل است. از منظر تکاملی، انسان غیراجتماعی و فردمحور قادر به ادامه‌ی بقاء نبوده است و تنها ژن‌هایی که درک و پذیرش وجود دیگری را تسهیل می‌کرده‌اند در نهایت به دلیل کمکی که به حفظ زندگی کرده‌اند به نسل بعد منتقل گشته‌اند. پس پیداست که اساس آن‌چه انسان در طول زندگی خود با آن مواجه است، یعنی مقوله‌ی «ارتباط»، پایه‌اش را در رابطه‌ی مادر و کودک یا بهتر است بگوییم کودک و مراقب خود می‌یابد.
نوزاد انسان به مرور شروع می‌کند به درک تمایزات، او کم‌کم می‌تواند میان خودش و محیط، تفاوت‌هایی را درک کند و در این میان محیط همچنان تا اندازه‌ی بسیار زیادی مادر است. در واقع هسته‌ی خود پنداره (تصوری که فردی از چیستی خود دارد) نیز در سایه‌ی ارتباط با مادر شکل می‌گیرد. دو مفهوم بنادین «من» و «دیگری» که در تمام طول زندگی، فرد را دنبال خواهند کرد در این مرحله شکل می‌پذیرند. در تحلیل نهایی می‌توان مسئله را این‌گونه بیان کرد که همه‌ی زندگی انسان، ریختن مصادیق و سوژه‌ها در درون این دو ظرف است، از جمله تصورهای مختلف از من: منِ جسمانی، منِ ذهنی، منِ هیجانی، منِ روحانی، منِ آگاه، منِ‌ناآگاه، منِ خوب یا منِ بد، و همچنین پنداشت‌های متفاوت از دیگری: دیگری طبیعت، دیگری شیء، دیگری انسان، دیگری آشنا، دیگری ناشناخته، دیگری دوست، دیگری دشمن، دیگری خودی، دیگری ناخودی، دیگری خوب یا دیگری بد.
واضح است که کیفیت رابطه‌ی مادر و کودک و در شکل کامل‌تر آن کودک و مراقبین (که معمولا پدر و مادر را شامل می‌شود) تکلیف نگرش‌های بنیادین فرد را مشخص کرده او را برای یک زندگی توام با پذیرش خود و دیگری و یا یک زندگی توام با تعارض میان خود و دیگری آماده می‌کند. اما آن‌چه از همه مهمتر است برداشت کلی فرد از جهان هستی و رابطه‌ی «من»ِ متمایز گشته‌اش در فرایند شناخت خود با آن است. آیا هستی جای امنی‌ست که می‌توانم خود را بی‌هیچ واهمه‌ای از آسیب و گزند در آن آزاد بگذارم و یا دشمنی‌ست که باید هر لحظه از او پنهان شده و در برابرش تمهیداتی دفاعی جهت حفظ و حراست از خود بیاندیشم؟ از نظر من این دو پنداره هسته‌ی اصلی سلامت و بیماری هستند. واضح است که واقعیت چیزی ما بیین این دو است: طبیعت هم روزهای آفتابی و گرم دارد و هم شب‌‌های مه‌گرفته و سرد و برای زیستن باید چالش‌های پیش‌رو را فعالانه پشت سر گذاشت. زمان‌هایی هست که مادر در دسترس است و زمان‌هایی که باید تلاش کرد تا توجه او را به دست آورد. اگر فرد بتواند این دو چهره‌ی به ظاهر متضاد هستی را به شکلی وحدت‌یافته درک کند ره به سلامت خواهد پوئید و اگر این تلاش به هر دلیلی به شکست بیانجامد تمام زندگی فرد به حل کردن تعارض میان خود و دیگری، دوست و دشمن، و خوب و بد سپری خواهد شد و اضطراب و سرگشتگی که از این عقده ناشی می‌شود ریشه‌ی انواع اختلالات روانی و همچنین بیماری‌های جسمی خواهد شد.
فرد ممکن است خود را بد پنداشته و مادر (دیگری) را خوب، منفعل گشته و خود را در برابر آن کوچک و ناچیز بیانگارد. چنین فردی جسارت ورود به زندگی بزرگسالی و پذیرش مسئولیت را ندارد و اصطلاحا در بند مادر گرفتار است. مادر یا جانشین او -که می‌تواند قبیله، سازمان، دولت، مذهب یا عقیده باشد- منبع کسب اجازه و تکلیف است و اساسا فرد اراده‌ی آزاد را تجربه نمی‌کند. این عدم بلوغ می‌تواند در زمینه‌های مختلف مالی، عاطفی، ذهنی و روانی و یا معنوی باشد. برای مثال پسری ممکن است وارد جامعه شود، درس بخواند، شغلی داشته باشد، ولی برای انتخاب شریک زندگی نیازمند تایید مادر یا فردی جایگزین او باشد. یا ممکن است باورهایش را به تمامی از هسته‌ی اصلی خانواده و فرهنگ وام گرفته باشد و هرگز در آن‌ها به شکلی انتقادی نیاندیشیده باشد. چنین شخصی بی‌شک در رویای دیگران زندگی می‌کند و زمینی را شخم می‌زند که در آن بذر خود را نمی‌کارد، بلکه مطابق ارزش‌های دیگران عمل کرده و محصول مورد نظر ایشان را برداشت می‌کند. ممکن است وابستگی‌ها در سطح خانوادگی، قومی، ملی یا منطقه‌ای تجربه شوند و فرد خود را به الگوی‌ای که خوب می‌انگارد و به او احساس امنیت می‌دهد بچسباند تا احساس خوب بودن داشته باشد و طبیعتا دیگریِ بد به دورتر فرافکنی خواهد شد و گریبان همسایه را خواهد گرفت: او که از خانوداده‌ای دیگر می‌آید، گویش یا زبان دیگری دارد، رنگ پوستی متفاوت دارد، دین و آئینی دگر دارد، از سطح رفاه مالی متفاوتی برخوردار است و …
این‌جا شاهد یک چرخش ظریف در الگوی خوبی و بدی هستیم، یک دفاع روانی، یعنی فرد حس حقارت خود در برابر «مادر-هستی»ِ عظیم و سرکوب‌گر را پوشانده و خودِ خوب و دیگریِ بد را در ذهن‌اش قالب می‌گیرد. چنین افرادی در زندگی وسواس کنترل خواهند داشت و مدام می‌خواهند که همه‌چیز را در انقیاد خود در آورند. رابطه‌ی آن‌ها با همه‌ی جلوه‌های هستی رابطه‌ی شیء است، یعنی میل و اراده‌ی آن‌ها بر خشک کردن پویایی و خودانگیختگی جلوه‌های حیات قرار می‌گیرد. عطش سیری‌ناپذیر تمدن ما برای قدرت، خود نشان می‌دهد که وضعیت روانی اکثر انسان‌های این عصر در این حالت، یعنی بدل من خوب نیستم و حس حقارت با تو خوب نیستی و جبران آن با خودبزرگ‌بینی است. سرکوب از خود شروع می‌شود، همه‌ی جلوه‌هایی که به نظر مایه‌ی ضعف و شرم است را در بر گرفته و به همه‌ی جلوه‌های «دیگری» از جمله طبیعت تعمیم می‌یابد و نتیجه‌ی انقراض گونه‌‌ها، آلودگی منابع، نسل‌کشی، جنگ و خون‌ریزی را به ارمغان می‌آورد.
نوع سوم این نگرش، یک یاس و دلسردی عمیق است که از پنداشت «منِ بد و دیگری بد» حاصل می‌شود. این یک پوچی و بی‌معنایی کامل است که در حادترین شکل‌اش خود ویرانگری یا همان خودکشی را منجر می‌شود. افسردگی شکل خفیف‌تر آن یکی از شایع‌ترین بیماری‌های عصر حاضر است.
در نهایت باز می‌گردیم به تنها الگوی سالم یعنی «منِ خوب و دیگری خوب»؛ وقتی معنای واژه‌ی دوست را به خوبی بررسی می‌کنیم متوجه نوعی احساس عمیق تعلق به دیگری‌ای می‌شویم که در عین تمایز و جدا ادارک کردن‌اش از خود نوعی پیوستگی و محرمیت عمیق با او را تجربه می‌کنیم. دوست اساسا کسی‌ست که او را از خود می‌دانیم، ژرف‌ترین سطوح وجود خویش را برایش می‌گشاییم و حتی بخش‌هایی از خود را در انعکاس دیدگاه او باز می‌شناسیم. کسی که «مادر- هستی» را دوست یافته است، در واقع در وحدت زندگی می‌کند. تمایز که لازمه‌ی رشد و توسعه‌ی فرایند خودآگاهی و شکل‌گیری شخصیت است، همراه و توام با ترکیب و پیوستگی با موضوع مورد شناخت این تجربه را میسر می‌سازد. چنین فردی رابطه‌ی خود با تمام جلوه‌های هستی را رابطه‌‌ای از نوع رابطه‌ی یک سلول با ارگانیزمی تمامیت‌یافته و متحد می‌بیند؛ خوب و بد، خودی و ناخودی برایش رنگ می‌بازد و نسبت به همه‌ی جلوه‌های ناشناخته‌ی این وجود یکپارچه (از درون و برون) باز و پذیراست. او مسئولیت خویش را به تمامی پذیرفته و از دایره‌ی فرافکنی خیر و شر به این و آن رهاست.
با این‌که مادر، پدر، و فرهنگ به طور کلی در شکل‌گیری این نگرش‌های بنیادین در وجود فرد تاثیری انکارناپذیر و حیاتی دارند، اما هر شخصی قادر است تا در سنین رشد و بلوغ جسمانی و عقلانی خود بازنگری متعهدانه‌ای نسبت به تاثیرات سال‌های کودکی بر روان‌اش داشته باشد و یک بازآرایی را تجربه کند. در این روند روان‌شناسی می‌تواند کمک موثری باشد، ولی هرگز کافی نیست. همان‌طور که از تعریف وضعیت «من خوبم، تو خوبی» بر می‌آید، این حالتی عمیق از معناداری زندگی است، تجربه‌ای که در طول تاریخ توسط عرفا و حکما شرح و توضیح شده است. در واقع فرد می‌بایست با هسته‌ی وجودی خود، یعنی خویشتنِ خویش (Self) که آن را به زبان‌های مختلف خدا خوانده‌اند ارتباط برقرار کند. و تا زمانی که این رابطه به شکلی بلاواسطه و حقیقی در جهان پدیداری فرد رخ نداده است هر تلاشی برای درک و زندگی وضعیت «من خوبم، تو خوبی» یک خودفریبی است. روان‌شناسی قادر است تا کمک کند فرد درگاه این تجربه را پاک سازد، ولی خودش هرگز نمی‌تواند جایگزین این تجربه گردد. روان‌شناسی در شکل محدود (علمی‌اش)، فقط می‌تواند بخشی از حقیقت آدمی را ببیند، یعنی به همان میزانی که بر مبنای روش علمی قابل مشاهده باشد. برای کشف مابقی پارادایمی متفاوت نیاز است. و این پارادایم خودِ فرد است، بلاواسطه‌ترین تجربه‌ی وجودی‌اش که هرگز قابل انتقال به غیر نیست.Ÿ

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s