شماره ( 224) چهارشنبه ( 9) ثور ( 1394) / ( 29 ) اپریل ( 2015)
الاغی در مزرعه ای برای اربابش کار می کرد. جنگی در گرفت و دشمن به اطراف خانه ی آن ها رسید. ارباب خواست با الاغش فرار کند.
به او گفت : زود باش باید فرار کنیم…
ولی الاغ حتی نمی خواست از جایش تکان بخورد.
ارباب برآشفته گفت: دشمن در خانه ماست. باید قبل از این که تو را بگیرند فرار کنیم؛ ولی الاغ در پاسخش گفت:
برای من چه اهمیتی دارد که مرا بگیرند؟ چه اهمیتی دارد ارباب جدیدم چه کسی باشد؟ من فعلاً یک پالان بر پشتم دارد، تصور می کنی او یک پالان دیگر هم بر پشتم می گذارد؟
منبع:
کتاب داستان های فلسفی جهان
نوشته میشل پیکمال