قسمت سوم
نوشته محمد داود سياووش
زيران مزار علامه اقبال لاهوري دراولين نگاه، ظرف مرمرين كوچكي را برآرامگاه آن عارف صاحبدل مشاهده ميكنند كه تركيب آن حاكي از غبار گهربار خاك قونيه ومهد پرورش روحاني مولاناست.
ظرف مرمرين، پرند افكار زوار صاحب ايمان را از لاهور به قونيه ميبرد و در يك تخيل بلند عارفانه كلاه نمدين و دستار پير رومي در ذهنش مجسم ميشود و همزمان از دهليز زمان اين صداي اقبال را مي شنود كه:
مرشد رومي حكیم پاك زاد
سير مرگ و زندگي برمانهاد
نورقرآن در ميان سينه اش
جام جم شرمنده از آيينه اش
وهنگاميكه چشمان زاير به مرقد روحاني اقبال مي افتد بازبان حال ميشنود كه :
نكته ها از پير روم آموختم
خويش را درحرف او واسوختم
چنين است خلسه عارفانه زايران مرقد اقبال وفضاي روحاني و نوراني پرجلال آن. علامه اقبال لاهوري بدون شك يكي از بزرگترين ارادتمندان وستايشگران مولاناست..
اقبال در حالي اين ارادت را به مولانا ابراز ميدارد كه نه ازحجره مدرسه سربلند كرده ونه از محفل خانقاه. اقبال كسیست كه رساله دوكتوراي خود را از دانشگاه «كمبيريج» گرفته، زبان آلماني آموخته و همان رساله را به دانشگاه لودو يك ماكسي ميليان میونيخ ارائه نموده و دوكتوراي فلسفه را از آن جا به دست آورده است.
اقبال كه با افكار فلاسفه و دانشمنداني چون هيگل، نيچه ، گوته ، ديكارت و كانت آشناست از ميان اين همه مولانا را مرشد روحاني خويش قرار داده و سير تعالي خودي را از ميان آن همه فلسفه وراه به قول انماري شيمل از اين بيت مولانا ميگيرد كه:
آمده اول به اقليم جماد
وز جمادي درنباتي او فتاد
سالها اندر نباتي عمركرد
از جمادي ياد ناورد از نبرد
وز نباتي چون به حيواني فتاد
نامدش حال نباتي هيچ ياد
جز همين ميلي كه دارد سوي آن
خاصه در وقت بهار و ضميران
همچو ميل كودكان با مادران
سير ميل خود نداند در بيان
باز از حيوان سوي انسانیش
ميكشد آن خالقي كه دانيش
همچنين اقليم تا اقليم رفت
تا شد اكنون عاقل ودانا وزفت
عقل هاي اولينش ياد نيست
هم از اين عقلش تحول كردنيست
انماري شيمل مي نويسد كه اقبال بعد از آمدنش به لاهور و مطالعه كتاب كوچك سوانح مولاناي روم اثر شبلي نعماني كه استادش در شرح احوال مولانا، متكي به اين بيت بود تغير افكار داد( از جمادي مردم و نامي شدم) به عقيده محققان مولانا پس از سال 1911ميلادي خود را ديگر به صورت شارح وحدت الوجود مطلق به اقبال آشكار نساخت، بلكه خود را طرفدار تكامل روحاني ارتباط عشق ميان آدمي و خدايش با طلب بي پايان براي وصال حق نشان داد. شناخت جديد مبني براين نظريات را به قول محققان احتمالا اقبال از منتخب ديوان شمس به تصحيح نيكلسون گرفته باشد.
همين شناخت تازه اقبال از مولانا در مثنوي مشهورش تحت عنوان اسرار خودي شرح داده ميگويد كه:
جلال الدين محمد مولوي در رويايش ظاهر گشته به او گفت كه بر خيز و نغمه سرايي كن
نيكلسون در ترجمه اسرار خودی به برخي نكات دلچسپي از اختلاف و اتفاق نظر اقبال با مولانا اشاره نموده مينويسد:
(اقبال هر چند كه آموزش عارف بزرگ پارسي را در زمينه انصراف از خويشتن رد ميكند و در طيرانهاي وحدت الوجودي او با وي همراه نيست. اما به همان مرتبه كه از نوع تصوف جلوه گر در اشعار حافظ بيزاري ميجويد ،از قريحه و نبوع ناب و مشرب ژرف جلال الدين محمد مولوي تجليل ميكند.)
پيوندي كه در اسرار خودي ميان مولانا و اقبال برقرار شد مولانا را به صورت پير و رهنماي اقبال در آورد كه تا آخر عمر با او بود. اقبال در اين مثنوي بدون هيچگونه تكلف ابياتي از مثنوي معنوي را گنجانيده ،با اين تكان روحاني مثنوي معنوي را كتابي خواند كه در پهلوي قرآن بايد آن را به كرات خواند و الهام گرفت.
مولانا در نخستين ملاقات افسانوي با شمس تبريزي كه متضمن لحظه الهام از عشق است، در بخش شانزدهم اسرار خودي طوري وصف ميشود كه به صورت خضر اقبال تجسم مييابد و اين خضر كه از سرچشمه آب حيات با خبر است مريدش را به آن سوي رهبري ميكند.
همين انديشه خضر راه بودن مولانا، يكبار ديگر به صورت گفت و شنفت در بال جبرييل مطرح ميشود، اين كتاب شعر به زبان اردو ميباشد و پانزده سال بعد از نخستين شعر بزرگ او به همين نام تحت عنوان( بانگ درآ ) به نشر رسيده است. اقبال در هردوي اين آثار مشكلات خود را با مولانا به عنوان خضر راه در ميان ميگذارد.
غزل مشهور: بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
همچون طلسمي جادويي بر علامه اقبال اثر گذاشته و از اشتياق آدمي به مرد خدا و ولي كامل كه به چهره مولانا ظاهر ميگردد سخن ميگويد. يكي از دلچسپ ترين زواياي تحقيق اقبال در خصوص مولانا يافتن تشابهات ميان گوته و مولانا و دريافت نكات اختلاف ميان هيگل و مولانا ميباشد.
به طور سنتي باتوجه به اظهارات گوته در باره مولانا چنان فكر ميشد كه ميان اين دو انديشمند بزرگ اختلاف نظر و ديدگاه وجود دارد، اما اقبال حضرت مولانا را با گوته همانند دانسته در بهشت صحنه یی ميسازد كه اين دوبزرگ باهم ملاقات مينمايند. اقبال مثنوي معنوي مولانا و فاوست گوته را دو كتابي ميداند كه هر دو تصديق ميكنند که:
(عشق نصيب آدم بر ابليس برتري دارد) و برعكس هيگل را كه بسياري ها تصور ميكنند با مولانا نزديکي دارد، در تصوير ذهني از مولانا دور نشان ميدهد و حادثه فرار هيگل را از ظهور مولانا ترسيم ميكند. اقبال مولانا را به صورت نيروي مقاوم و خنثي كننده در برابر استدلاليان و فلاسفه بي روح و خشك نشان ميدهد و مولانا از نظر اقبال خداوندگار تفكرات و تاءملات عاشقانه است كه بلافاصله و بي واسطه به حضور الهي طيران ميكند، در حاليكه فلسفه در جاده هاي خاكي و با پاي چوبين و بي آذين لنگ لنگان ميرود.
ستايشگران مولانا دوست دارند او را مولوي زمان ما بخوانند. اما انماري شيمل با اين ادعا موافق نيست . به نظر خانم شيمل علامه اقبال از آن شهود متفرق كننده و نيرومند عشق كه مولانا را به شاعر مبدل نموده بي بهرده است و همانطوريكه خودش معترف است به اندازه رهنمايي روحاني خود احاطه ندارد و اشعارش را تنها به يك مفهوم ميتوان تعبير كرد.
به عقيده خانم انماري شيمل اشعار اقبال مانند شعر مولانا تصويري رنگارنگ پر تلالو و سر شار از تاب و تب شعله هاي خيال نيست.
ولي اين اشعار مانند يك عدسيه متمركزي ميباشد كه تشعشات را در يك نقطه متمركز ساخته در قلب خوانندگان آتش ميزند و آنان را به هيجان مي آورد.
علامه اقبال حقا كه از راهيان بي بديل و شيفته گان اصيل مولانا بود كه ميگفت :
پيررومي خاك را اكسير كرد
از غبارم جلوه ها تعمير كرد