قلعه حيوانات

نوشته: جورج اورل
مترجم: مژگان فشی
داستان
فصل اول

آقاي جونس صاحب مزرعه مانر،‌شب در مرغداري را قفل كرد اما او آنقدر مست كرده بود كه فراموش كرد كه شكاف بالاي آن را هم ببندد. تلو تلو كنان سراسر حياط را با حلقه نور ساطع شده از فانوسش طي كرد، كفشهايش را در پشت در درآورد، آخرين ليوان نوشيدني را از خمره آشپزخانه پر كرد و به سوي رختخوابش كه خانم جانسون در آن خرناس مي كشيد رفت.

همينكه چراغ اتاق خاموش شد جنب و جوش هيجان آوري در مزرعه رخداد. همان روز دهان به دهان پيچيده بود كه ميجر پير برنده جايزه گراز وحشي سفيد ديشب خواب عجيبي ديد و مي خواهد آنرا براي ساير حيوانات تعريف كند. قرار شد همه به زودي در طويله بزرگ همينكه خطر آقاي جونز در ميان نباشد همديگر را ملاقات كنند. ميجر پير ( هميشه وي را بدين نام صدا مي زدند اگرچه نام زيباي ويلينگدن را داشت) به حدي در مزرعه مورد احترام بود كه هركس كاملا آماده بود كه ساعتي از خوابش را براي شنيدن اينكه او چه ميگويد صرف كند.

در يكطرف از طويله بزرگ در جايگاه بلند سكومانندي در زير نور فانوسي كه به تير آويزان بود روي بستر ازكاه لم داده بود. او دوازده سال داشت و اخيرا تا حدي نيرومند گشته بود. اما او هنوز خوك با عظمتي به نظر ميرسيد. علي رقم اين واقعيت كه دو دندان نيشش هيچگاه كنده نشده بود چهره اي نيكخواه و دانا داشت. پيش از آنكه دير شود حيوانات آمدند و هر كدام در سر جاي خود قرار گرفتند . اول سه سگ، بلوبل ،جسي و پينجر آمدند و ده خوك كه جلوي سكو روي كاه ها بلافاصله قرار گرفتند. مرغها روي تير پنجره نشستند و كبوتر ها بال بال زنان روي تيرهاي سقف نشستند گوسفندها و گاوها پشت خو كها دراز كشيدند و شروع به نشخوار كردند. با كسر و كلور در اسب ارابه كه خيلي آرام قدم بر مي داشتند باهم آمدند و سم هاي بزرگ و پشم آلوي خود را با احتياط بسيار از ترس آنكه مبادا حيوان كوچكي زير كاه ها پنهان شود بر زمين ميگذاشتند.

كلور مادياني ميانسال با حالتي بسيار مادرانه بود كه هرگز تركيب و اندام اوليه اش را پس از به دنيا آمدن چهارمين كره اش بدست نياو رد. با كسر حيوان بزرگي بود كه حدودا هجده دست بلند بود و به اندازه دو اسب معمولي قدرت داشت. خط سفيد پايين پوزه اش ظاهري احمقانه بدو داده بود و در حقيقت در وهله اول خيلي زيرك بنظر نمي رسيد اما او مورد احترام همه به دليل شخصيت و قدرت شگرفش در كار بود. پس از اسبها موريل بز سفيد، بنجامين و الاغ وارد شدند. بنجامين پيرترين و بداخلاق ترين حيوان در مزرعه بود و او بندرت صحبت ميكرد و هنگامي كه سخن ميگفت با غز و كنايه همراه بود براي نمونه مي گفت خدا به من دم داده تا مگس ها را دور كنم ولي كاش نه دمي داشتم و نه مگسي خلق شده بود. او در بين تمام حيوانات مزرعه تنها حيواني بود كه هيچ وقت نمي خنديد و اگر علت را از او مي پرسيدند ميگفت چيز خنده داري نمي بينم. با وجود اين بي آنكه نشان دهد به باكسر علاقه داشت. هر دو آنها معمولا يكشنبه هايشان را باهم در چراگاه كوچك پشت باغ ميوه بدون آنكه حرفي بزنند به چرا مي گذراندند.

دو اسب تازه بر سر جاي خود قرار گرفته بودند كه گروهي از جوجه اردكها كه مادر خود را گم كرده بودند داخل اصطبل شدند خيلي ضعيف و سرگردان بودند و ازاين طرف به آن طرف مي رفتند تا جايي پيداكنند كه آنها نتوانند لگدمالشان كنند. كلور با پاهاي بزرگ جلويش براي آنها ديواري ايجاد كرد و جوجه اردكها در آن قرار گرفتند و بي درنگ خوابيدند. در لحظه آخر مالي، ماديان سفيد نادان كه در شكه آقاي جونس را با اطوار ظريف در حالي كه تكه اي از قندي مي جويد آمد. او يك مكان نزديك را گرفت و شروع به حركت يال سفيدي به اين سو و آنسو كرد. به اميد آنكه حيوانات ديگر به روبان قرمز گيس بافتش توجه كنند. گربه آخر از همه وارد گشت كه مانند هميشه دنبال جاي گرمي ميگشت و سر انجام به زور خود را بين باكسر و كلور جا دادند و به خرو پف بدون آنكه ذره اي از سخنراني ميجر را بشنوند پرداختند.

همه حيوانات حاضر شدند به جز موسز كلاغ سياه بي مزه كه پشت در روي يك ميله خوابيده بود. هنگاميكه ميجر ديد كه همه آنها راحت و با دقت منتظرند ، گلويش را صاف كرد و شروع كرد:

رفيقان شما همه درباره خواب عجيبي كه من شب قبل ديدم شنيده ايد اما من بعدا راجع به خوابم صحبت مي كنم ،من چيزهاي ديگري را بايد اول بگويم. رفيقان من براي چند ماه بيشتر با شما نخواهم ماند و قبل از اينكه من بميرم احساس مي كنم وظيفه من است كه خيلي از دانش هايي كه بدست آورده ام را به شما بگويم. من عمر طولاني داشته ام و زمان زيادي براي فكركردن در طويله داشتم و من فكر مي كنم ميتوانم بگويم كه به اندازه هر حيوان زنده حقايق زندگي در اين دنيارا مي دانم. در اين مورد است كه ميل دارم با شما صحبت كنم.

حالا رفيقان ، حقيقت زندگي ،زندگي ماچيست؟اجازه دهيد آن را توصيف كنم: زندگي ما طاقت فرسا، دشوار و كوتاه است. ما متولد مي شويم، به ما فقط مقداري غذا بطوريكه بدن هايمان نيرو داشته باشد مي دهند و آنهايي كه از ما توانايي كار دارند تا آخرين ذره توان مجبورند كار كنند و هنگامي كه از كار مي افتيم خيلي سريع با ظلمي مهيبي ما را قتل عالم ميكنند. هيچ حيواني معني از شادي يا آسودگي را بعد ازيك سالگي در انگلستان نمي شناسد. زندگي همه حيوانات فلاكت و بردگي است. اين يك حقيقت واضح است.

اما آيا واقعا اين چنين وضعيتي برنامه طبيعت است؟ آيا به اين علت است كه سرزمن ما آنقدر فقير است كه نمي تواند زندگي خوبي را براي ساكنينش محيا كند؟ نه رفيقان، هزار بار نه. كشور انگلستان حاصلخيز است. آب و هواي خوبي دارد و توانايي دادن غذا به وفور براي تعداد زيادي از حيواناتي كه حالا در آن زندگي ميكنند را دارد. تنها همين مزرعه ما مي تواند دوازده اسب ، بيست گاو و صدها گوسفند نگهداري كند و همه آنها در آسودگي و بزرگي زندگي كنند كه حالا از ذهن ما فر اتر است. پس چطور كه ما با اين وضعيت پر مشقت ادامه مي دهيم؟ زيرا تقريبا تمام محصولات كار ما به دست انسان ها دزديده مي شود. رفيقان جواب همه مشكلاتمان در يك كلمه جمع مي شود بشر انسان تنها دشمن واقعي ما است. انسان را از صحنه دور سازيد، ريشه علت گرسنگي و كار زياد را براي هميشه از ميان ببريد.

انسان تنها مخلوقي است كه مصرف مي كند بدون اينكه توليد كند. او شير نميدهد، او تخم نميگذارد. او آنقدر ضعيف است كه بخواهد گاو آهن را بكشد و او به اندازه كافي نميتواند براي گرفتن خرگوش سريع بدود . با اين وجود فرمانرواي همه حيوانات است. او آنها را به كار واميدارد و مقدار كمي به آنها مي دهد كه از گرسنگي جلوگيري كند و نميرند و بقيه را براي خود نگه مي دارد. كار ماست كه زمين را كشت مي كند، كود ما آن را حاصلخيز مي كند و هنوز هيچ كدام از ما صاحب چيزي جز پوست خود نيستيم. شما گاوها كه روبروي منيد، چند هزار گالن شير در سال گذشته داده ايد؟ و چه اتفاقي افتاد براي شيري كه بايد صرف تقويت و تنومندي گوساله هايتان ميشود؟ هرقطره از آن از گلوي دشمنمان پايين رفت. و شما مرغها در اين سال گذشته چقدر تخم كرده ايد و چقدر از آن تخم مرغها جوجه شد؟ باقميانده همه به بازار به كسب پول براي جونس و آدمها فرستاده مي شود. و تو، كلور كه چهاركره اي بدنيا آوردي كه بايد در پيريت نگهداري و باعث سرخوشي تو باشند كجايند؟ همه در يك سالگي فروخته شدند و شما همديگر را دوباره نخواهيد ديد . در مقابل چهار زايمان و همه زحماتت در مزرعه غير از سهم غذا و طويله چه داشتي؟ و حتي اجازه نمي دهند زندگي فلاكت بار ما به حد طبيعي خود برسد. براي من گله اي نيست، زيرا من از خوش شانس ها بودم. من دوازده سال عمر كردم و بيش از چهارصد بچه دارم . اين زندگي طبيعي هر خوكي است. اما هيچ حيواني نيست كه در پايان از لبه چاقو جان به در ببرد. شما خوكهاي جوان كه در مقابل من نشسته ايد در مدت يك سال ناگهان زندگيتان، به پايان خواهد آمد. اين ترس همه ماست گاوها و خوكها، مرغها و گوسفندها. حتي اسبها و سگها سرنوشت بهتري ندارند. تو، باكسري،روزي كه عضله بزرگت قدرتشان را از دست بدهند جونس تو را خواهد فروخت كه گلويت را ببرند و براي سگهاي تازي بياندازند و براي سگها زماني كه پير و بدون دندان نيش شدند جونس آجري به گردنشان مي بندد و در نزديكترين درياچه غرق مي كند.

اين واضح و قابل فهم نيست پس رفيقان آيا همه زيانهاي زندگي ما ناشي از حكومت ستمگرانه انسان ايجاد نمي شود؟ انسان را از بين ببريد و صاحب توليدات كار خود شويد و فقط در اين صورت مي توانيم آزاد و ثروتمند شويم. چه كاري ما بايد انجام دهيم؟ بايد شب و روز، جسمي و روحي براي بر انداختن نسل انسان كار كنيم. رفيقان پيغام من به شما اين است : شورش. من نمي دانم كه چه هنگام شورش خواهد شد ممكن است در يك هفته يا در صد ها سال ديگر باشد اما مي دانم به همين اطميناني كه اين كاه ها را زير پاي خود مي بينيم كه دير يا زود عدالت اجرا خواهد شد. رفيقان اين موضوع را در باقيمانده عمر كوتاهتان در نظر بگيريد. و بالاتر از همه، اين پيغام را به آنهايي كه پس ازشما مي آيند منتقل كنيد تا نسل هاي آينده مقاومتشان را تا زمان پيروزي ادامه دهند.

رفيقان به ياد داشته باشيد كه هرگز نبايد تصميم شما تزلزل يابد، هيچ استدلالي نبايد به گمراهيتان منجر گردد. هرگز هنگامي كه آنها به شما مي گويند انسان و حيوان ها سود مشتركي دارند و موقعيت يكي وابسته به موفقيت ديگري است گوش نكنيد. اينها همه دروغ است . انسان به مصلحت هيچ جانوري به جز خودش توجه نمي كند. و در اين منازعه بين ما حيوانات بايد وحدت و رفاقت كامل باشد . همه انسان ها دشمنند. همه حيوانات دوستند.

در اين هنگام همهمه بزرگي به وجود آمد . هنگاميكه ميجر صحبت ميكرد چهارتا موش بزرگ صحرايي از لانه هاي خود بيرون آمدند و روي پاي گاو نشستند و به ميبجرگوش دادند. ناگهان چشم سگها به آنها افتاد و فقط به وسيله سرعت عملشان براي فرار به لانه هايشان جان سالم به در بردند. ميجر پاچه خود را به نشانه سكوت بلند كرد.

اوگفت: رفيقان اينجا نكته اي است كه ما بايد مشخص كنيم. آن اينكه جانوران غير اهلي مانند موشها، خرگوشها آيا دوستان ما هستند يا دشمنان ما؟ بياييد آن را به راي بگذاريم. من پيشنهاد مي كنم اين مساله را در جلسه اي مطرح شود: آيا موشهاي صحرايي دوستند؟

فورا راي گرفتند و با اكثريت موافقت كردند كه موشهاي صحرايي از دوستان هستند. فقط چهار راي مخالف بود سه سگ و يك گربه، كه بعدا مشخص شد گربه در هر دو طرف راي داده است . ميجر ادامه داد:

حرف زيادي براي گفتن ندارم. من فقط تكرار مي كنم، هميشه بياد داشته باشيد وظيفه شما دشمني نسبت به انسان و همه روش اوست . هر آنچه كه روي دو پا راه مي رود دشمن است. هر آنچه كه روي چهارپا راه ميرود و يا بال دارد دوست است. و بياد داشته باشيد كه در نبرد در مقابل انسان ما نبايد به اوشبيه شويم. حتي هنگاميكه شما بر او پيرو ز شديد ، عيبهاي او را اقتباس نكنيد. هيچ حيواني نبايد هرگز در خانه زندگي كند يا در تختخواب بخوابد يالباس بپوشد يا نوشيدني بنوشد و ياسيگار بكشيد يابه پول دست بزند و يا وارد تجارت شود. تمام عادتهاي انسان مضر است. و مهمتر اينكه هيچ حيواني نبايد نسبت به هم نوع خود رفتار ستم كند. ضعيف ياقوي، باهوش يا نادان همه با هم برادرند. هيچ حيواني نبايد حيوان ديگري را بكشد و همه حيوانات مساويند.

وحالا رفيقان من درباره خواب شب قبل به شما خواهم گفت. من نمي توانم خوابم را براي شما شرح دهم. خوابي بود از دنيا هنگامي كه انسان از بين رفته است . اما آن چيزي را به يادم آورد كه خيلي وقت بود فراموش كرده بود. خيلي سال قبل هنگامي كه من خوك كوچكي بودم، مادرم و ساير خوكها آوازي قديمي كه آنها فقط آهنگ وسه كلمه آن را مي دانستند مي خواندند. من آن آواز را در كودكي مي دانستم ، اما مدتها بود كه از خاطرم رفته بود. شب گذشته آن را در خواب به يادم آوردم و بيشتر كلمه هاي از آهنگي است كه به وسيله حيوانات مدتها قبل خوانده مي شده و نسل هاست كه در خاطرها فراموش شده است. رفيقان من حالا آواز را براي شما خواهم خواند. من پيرم و صدايم گرفته است اما هنگاميكه شما آواز را ياد گرفتيد ميتوانيد آن را بهتر بخواند . اسم آواز حيوانات انگليس است.

ميجر پير گلوي خود را صاف و شروع به آواز خواندن كرد. همانطوريكه گفته بود صدايش گرفته بود ولي او به خوبي خواند و سرود هيجان آوري بود و آهنگش چيزي بين كلمنتين و لاكو كاراچ بود و سرود اين بود:

حيوانات انگلستان، حيوانات ايرلند

حيوانات همه سرزمين ها

گوش كن به مژده شادي من

از زمان آينده طلايي

دير يا زود روز در حال آمدن است

انسان مستبد بايد سرنگون شود

و زمين هاي پربار انگلستان

بايد مخصوص ما شود

حلقه بايد از بيني ما ناپديد شود

وافسار از پشت ما

مهميز و خار براي هميشه بايد زنگ زده شود

شلاق بي رحمانه دگر نبايد به صدا در آيد

ثروت فراتر از ذهن مي تواند مجسم شود

گندم و جو، جو و يونجه

شبدر و لوبيا و چغندر گاوي

بايد بمحض آن روزمال ما شود

درخشش . زمين هاي انگلستان را روشن خواهدكرد

آبش بايد پاكتر باشد

نسيم آن هنوز بايد مطبوع تر وزيده شود

در روزي كه ما را آزاد ميكند

براي آن روز همه ما بايد سخت تلاش كنيم

هرچند كه ما قبل از طلوع مي ميريم

گاوها و اسبها غازها و بوقلمون ها

همه بايد بخاطر آزادي سخت تلاش كنند

حيوانات انگليس حيوانات ايرلند و حيوانات هر سرزميني و اقليمي خوب بشنويد و مژده زمان آينده طلايي مرا پخش كنيد.

خواندن اين آواز حيوانات را به شور و هيجان زيادي انداخت . تقريبا قبل از آنكه ميجر به پايان آواز برسد آنها آواز با  خودشان مي خواندند. حتي نادانترين آنها آهنگ و كمي از كلمات را ياد گرفتند و باهوشتر مثله خوكها و سگها طي چند دقيقه همه سرود را حفظ كردند. و بعد از اندكي تلاش اوليه همه حيوانات مزرعه با هم حيوانات انگليس را خواندند. گاوان مع مع كنان، سگها زوزه كنان، گوسفندان بع بع، اسبان شيهه كنان و اردكها كويك كنان آن را خواندند. اين آواز آنها را به شوق آورد كه پنج بار متوالي آن را خواندند و اگر وقفه اي پيش نمي آمد ممكن بود به خواندن آواز تمام شب ادامه دهند.

متاسفانه همهمه ، آقاي جونس را بيدار كرد. از تختخواب بيرون آمد به خيال اينكه روباهي وارد مزرعه شده است، تفنگي را كه هميشه در گوشه اتاق خوابش بود برداشت و شيش گلوله در تاريكي شليك كرد. گلوله بر ديوار طويله برخورد كرد و جلسه به سرعت بهم خورد و هركس به محل خواب رفت. پرندگان بر روي ميله جستند و حيوانات روي كاه جاي گرفتند و در لحظه اي ، سراسر مزرعه را خواب فراگرفت.

فصل دوم

سه شب بعد  ميجر پير به آرامی در  خواب مرد. جسدش پايين باغ ميوه دفن گرديد . كه در اواخر ماه مارس رخداد.  سه ماه بعد فعاليتهاي مخفي زيادي در حال  انجام بود. سخن ميجر به حيوانات باهوش  در مزرعه چشم  انداز جديدي نسبت به زندگي داده بود. آن ها  نمي دانستند  كه شورشي كه ميجر پير پيش بيني كرده بود چه زماني به وقوع ميپيوست آنها هيچ دليلي براي  فكر كردن نداشتن كه ممكن است شورش در مدت زندگي خودشان انجام خواهد گرفت، اما آنها آماده شدن براي شورش را وظيفه خود ميدانستند.

ياد گرفتن كارو مديريت به عهده خوك ها ، كه هوشيارتر از بقيه  حيوانات شناخته شده بودند ، افتاد. برجسته ترين ميان خوك ها دو خوك جوان به نام اسنويال و ناپلئون بود كه آقاي جونس براي فروش پرورش داده بود. نا پلئون جثه بزرگي چهره  اي نسبتا تندخو و وحشي داشت و تنها يابوي احمق در مزرعه برك شاير بود، خيلي سخنگو نبود اما مشهور بود براي اينكه حرفش رابه كرسي مي نشاند. سنوبال از سر زنده تر ، مبتكرتر و ناطق تر از نا پلئون بود ولي ملاحظات و شخصيت عميق او را نداشت . بقيه خوك هاي نر مزرعه ، خوكهاي پرواري بودند. مشهور ترين در ميان آنها خوك كوچك چاقي بنام اسكوئيلر بود با گونه هاي خيلي گرد و چشم هايي  براق و چابك بود و صد اي تيزي داشت . او سخنران  با استعدادي بود و هنگامي  كه او درباره مساله اي بحث ميكرد از اين سو به سو  ميرفت. به سرعت دمش را تكان ميداد بطوريكه همه را مجاب ميكرد . درموردش گفته اند كه او ميتواند سياه و سفيد جلوه دهد .

اين سه ، تعاليم ميجر پير را داخل يك سيستم فكري تشريح كرده بودند كه آنها نام عالم حيواني بر آن گذاشته بودند. چند شب در هفته بعد از اينكه آقاي جونس خوابيد آنها جلسات مخفي در طويله گذاشتندو اصول عالم حيواني را براي بقيه حيوانات توضيح ميدادند. د ر ابتدا آنها با حماقت و بي علاقگي بسيار مواجه شدند. تعدادي از حيوانات مي گفتند كه وظيفه  وفاداري نسبت به جونس كه آنها او را ارباب خطاب ميكردند دارند. يا مطرح ميكردند  آقاي  جونس به ما علوفه ميدهد و اگر او نباشد ما بايد از گرسنگي بميريم . و برخي سوالهايي مي پرسيدند مانند: چرا ما بايد نگران باشيم كه بعداز ما چه اتفاقي مي افتد؟ و يا اگر شورش به هر طريقي اتفاق بيافتد چه تفاوتي دارد كه ما چه كاري را انجام بدهيم و چه كاري را انجام ندهيم ؟ و خوك ها مشكلات زيادي براي آنكه آنها را متوجه كنند كه اين سخن ها مخالف روح عالم حيواني است  داشتند.

احمقانه ترين سوال هارا مالي ، ماديان سفيد ، مي پرسيد. اولين سوالي كه او از اسنوبال پرسيد اين بود كه آيا بعد شورش باز هم قند وجود دارد؟

اسنوبال قاطعانه گفت : نه . ما ابزار ساخت قند را در مزرعه نداريم. وانگهي تو احتياجي به قند نداري . جو ويونجه هر اندازه بخواهي خواهد بود.

مالي پرسيد: آيا اجازه دارم كه روبان به يالم ببندم ؟

اسنوبال پاسخ داد: اي دوست آن روبان كه تو تا اين اندازه بدان علاقمندي علامت بردگي است . تو درك نمي كني كه ارزش آزادي از روبان بيشتر است ؟

مالي پذيرفت ولي او خيلي متقاعد نشد.

وضعيت خوك ها براي از بين بردن آثار دورغ هاي موزز كلاغ سياه از اين هم سختر بود . موزز  كه دست آموز مخصوص آقاي جونس بود جاسوس و خير چين بود اما او همچنين سخنران باهوشي بود. او ادعا ميكرد از وجود كشور اسرار آميزي با خبر است كه بنام كوهستان آب نبات است ، كه همه حيوانات هنگامي كه مردند به آنجا ميروند. موزز ميگفت كه در آسمان كمي پشت ابر هاست .  در كوهستان آب نبات هر هفت روز هفته يكشنبه است در آنجا تمام فصل شبدر هست و تكه هاي قندو كيك  كتان بر روي پرچين ها  ميرويد. حيوانات از موزز تنفر داشتند زير ا او سخن چيني ميكرد و كار نمي كرد، اما تعدادي از آنها به سرزمين آب نبات اعتقاد پيدا كرده بودندو خوك ها خيلي استدلال كردند تا آنها را متقاعد كنندكه چنين مكاني وجود ندارد.

باكسر و كلوور دو  اسب ارابه با وفا ترين پيرو بودند. براي اين دو حل مسائل مشكل بود ولي هنگاميكه خوك ها را به عنوان معلم قبول كردند هر چيزي  كه آنها مي گفتند را فرا مي گرفتند و آن را با استدلال  ساده به حيوانات ديگر منتقل ميكردند آنها حضور پايداري در جلسات مخفي در طويله داشتند و سرود حيوانات انگليس  را كه جلسات هميشه با خواندن آن پايان ميافت رهبري ميكردند.

بر حسب اتفاق شورش خيلي زودتر و بسيار ساده تر از آنچه انتظار مي رفت رخداد.

اگر چه آقاي جونس ارباب سختگيري بود در سالها ي  قبل كشاورز توانايي بود. اما اخيرا روز هاي بدي را پشت سر گذاشته بود. پس  از آنكه در يك دادگاه محكوم شد و خسارات مالي زيادي پرداخت كرد دلسرد شد ه بود و خيلي نوشيدني مي خورد. گاهي تمام روز را در آشپز خانه روي مبلش لم مي داد و روزنامه ميخواند و نوشيدني ميخورد و بعضي اوقات  تكه هاي نان را در نوشيدني خيس ميكرد و به موزز مي خوراند.

كارگرانش تنبل و متقلب بودند، مزرعه پر از علف هاي هرز ، سقف ساختمان نياز به تعمير داشت ، در حفظ پر چين ها غفلت ميشد و به حيوانات غذا كافي داده نمي شد.

ماه ژوئن فرا رسيد و يونجه تقريبا آماده برداشت بود. در شب چله تابستان كه با شنبه بود آقاي جونس به ولينگدن رفت و آنقدر در ميخانه شير سرخ نوشيد كه نتوانست ظهر يكشنبه بر گردد. كارگرها صبح زود گاوها را دوشيدند و به شكار خرگوش رفتند بدون آنكه نگران علوفه حيوانات باشند. آقاي جونس بعد از بازگشت فورا روي مبل اتاق پذيرايي با روز نامه اخبار جهان روي صورتش خوابش برد. بنابراين تا شب حيوانات هنوز گرسنه بودند. در آخر نتوانستند بيشتر از آن تحمل كنند. يكي از گاوها در انبار علوفه را با شاخش شكست و همه حيوانات مشغول خوردن علوفه از آخور شدند. در اين موقع جونس بيدار شد. لحظه اي بعد او وچهار كارگرش با شلاق هاي در دست داخل انبار علوفه شدند، به همه سو تازيانه را به حركت در آوردند . اين بيشتر از تحمل حيوانات گرسنه بود. بدون آنكه از قبل نقشه اي كشيده باشند همه با هم بر سر آنها ريختند. جونس و كسانش ناگهان از همه طرف مورد شاخ و لگد قرار گرفتند. كنترل موقعيت از دستشان خارج بود. آنها قبل از اين هرگز مانند اين رفتار از حيوانات نديده بودند و اين طغيان ناگهاني از حيوانات كه آنها هر وقت هر چه خواسته بودند با آنها كرده بودند. آنها را مي زدند و بدرفتاري ميكردند و آنها انتخابي نداشتند،‌آنقدر آنها را ترسانده بودند كه قدرت تفكر كردن نداشتند. پس از لحظه از پيكار منصرف شدند و فرار كردند. زماني بعد هر پنج نفر آنهادر جاده ارابه رو كه به جاده اصلي منتهي ميشد با سر عت تمام مي دويدند و حيوانات پيروزمندانه آنها را تعقيب ميكردند.

خانم جونس از پنجره اتاق ديد كه چه اتفاقي افتاد با عجله مقداري اثاث در خورجين ريخت و يواشكي از راه ديگر خارج شد. موزز از چوپ روي پرچين پريد و به دنبال  او غار غار كنان و پر زنان رفت . در اين اثنا حيوانات جونس و كارگرانش را كه به سمت جاده مي رفتند تعقيب كردند و دروازه هاي پنچ مانع را پشت سر آنها بستند.

و اينچنين  و تقريبا قبل آنكه آنها بدانند كه چه اتفاقي افتاده شورش با موقعيت صورت گرفت : جونس را بيرون انداختند و مزرعه مانر مال آنها شد.

در اولين لحظات حيوانات  به سختي شانسي را كه تصيبشان شده بود باور ميكردند . اولين كاري كه انجام دادند اين بود كه به صورت گروهي به منظور اطمينان از اينكه انساني در جايي پنهان نشده باشد چهار نعل سرتاسر مزرعه را تاختند، سپس آنها به ساختمان مزرعه باز گشتند تا آخرين نشان حكمراني  نفرت انگيز  جونس را از ميان ببرند. در يراق خانه را کهدر انتهاي اصطبل بود شكستند و دهانه ها ، حلقه های بيني ، زنجيره هاي سگ وچاقو هاي ستمگري كه آقاي جونس با آن خوك و بره ها را آخته ميكرد همه را در چاه انداختند. افسارها دهنه ها، چشم بند ها و توبره هاي خواركننده شلاق ها را  به ميان آتشي  كه از اشغال ها در حياط افروخته شده بود انداختند. همه حيوانات با مسرت هنگامي كه شلاق ها را در آتش شعله و ر ديدند پايكوبي كردند. اسنوبال روبان هايي كه با آن دم و يال اسب ها را در روز هاي بازار آرايش ميكردند در آتش انداخت.

او گفت روبان ها مانند لباسند كه نشانه انساني است. همه حيوانات بايد عريان باشند.

هنگاميكه با كسر  اين حرفها را شنيد كلاه حصيري كوچكش را كه در تابستان گوش هايش را از مگس محافظت ميكرد در آورد و با بقيه چيز ها در آتش انداخت.

در زمان كوتاهي حيوانات هر چيزي  كه آنها را به ياد جونس مي آورد را از بين بردند. سپس نا پلئون آنها را به انبار علوفه بر گرداند و به هر كس دو برابر جيره غذايي از ذرت و به هر سگ دو بيسكوئيت داد. سپس آنها سرود حيوانات انگليس  را هفت بار از اول تاآخر پشت سر هم خواندند و بعد از آن خود را براي شب آماده ساختند و خوابيدند. خوابي كه قبل از آن هرگز در خواب هم نديده بود ند.

اما آنها طبق معمول صبح زود بيدار شدند و ناگهان بياد آوردند كه چه حادثه بزرگي اتفاق افتاده

آنها با هم به سمت چراگاه دويدند. كمي پايين تر از چراگاه قله اي بود كه تقريبا بر بيشتر مزرعه مشرف بود. حيوانات بالاي آن رفتند و به اطراف در روشنايي  صبح نگاه كردند . بله همه مال آنها بود هر چه مي ديدند مال آنها بود. با خوشي ناشي از آن جست و خيز كردند، آنها در داخل هوا با هيجان لگد پرتاپ كردند. آنها در بين شبنم ها غلت ميزدند و آنها لقمه يي از علف هاي شيرين تابستاني چيد ۀ كلوخ ها را لگد مال كردند و بوي تند آن را بو كردند. سپس به منظور بازرسي گشتي به اطراف مزرعه زدند و با سكوتي آميخته  با تحسين زمين زراعتي ، يونجه زار ، باغ ميوه آبگير و بوته زار را بررسي كردند. انگار قبل از اين چيز ها را نديده بودند و حتي الان آنها به سختي باور ميكردند كه همه متعلق به آنهاست.

سپس آنها به ساختمان مزرعه بازگشتند و بيرون در ساختمان ساكت ايستادند . اين هم مال آنها بود، اما مي ترسيدند داخل شوند. اگر چه بعد از مدتي اسنوبال و ناپلئون  در را با دوش خود باز كردند حيوانات يكي يكي پشت سر هم با كوشش بسيار براي اينكه مي ترسيدند چيزي را خراب  كنند وارد شدند. آنها با نو ك پا از اتاقي به اتاق ديگر مي رفتند مي ترسيدند بلند تر از پچ پچ حرف بزنندو به اشيا لوكس و با شكوه به تختخوابها با تشك پر ، آينه ها ، مبل ها ، قالي هاي كار ، حجاري هاي ملكه و يكتوريا كه بالاي بخاري اتاق پذيرايي بود با ترس خيره شده بودند . آنها تازه به پايين پله رسيده بودند كه متوجه غيبت مالي شدند . برگشتند و او را در اتاق خواب ديدند. تكه روبان آبي رنگ از ميز آرايش خانم جونس برداشته بود و آن را روي شانه اش گذاشته  و به طرز احمقانه اي در جلوي آينه تحسين ميكرد و بقيه او را تند  سر زنش ميكردند و آنها بيرون رفتند. تعدادي ران خوك نمك زده كه در آشپز خانه آويزان بود براي خاك سپاري بيرون آورده شد و بشكه نوشيدني كه در ابدار خانه بود با لگد باكسر شكسته شد. به غير از اين به هيچ چيز ديگر ي در خانه د ست نزدند. متفق القول تصميم گرفته شد كه خانه به عنوان موزه باقي بماند. همگي موافقت كردند كه هيچ حيواني نيايد در آنجا زندگي كند.حيوانات صبحانه شان را خوردند و سپس اسنوبال و نا پلئون آنها را دوباره صدا كردند.

اسنوبال گفت : رفيقان ساعت شش و نيم است و ما روز طولاني پيش روي داريم . امروز ما يونجه ها را برداشت ميكنيم اما مطلب ديگري است كه بايد در ابتدا به آن توجه نمود .

خوك ها در اين موقع آشكار كردند كه آنها در سه ماه قبل خواندن و نوشتن را از كتاب كهنه هجي كلمات  متعلق به فرزندان آقاي جونس كه در سطل آشغال بود ياد گرفته اند. نا پلئون  كسي را براي آورد ظرف هاي رنگ سياه و سفيد  فرستاد و به سمت دروازه پنج مانع كه مشرف به جاده اصلي بود رفتند. سپس اسنوبال ( براي اينكه از همه بهتر مينوشت ) يك قلم بين دو بند انگشت پاچه هايش گرفت و جمله مزرعه مانر  را از بالاي دروازه پاك كرد و به جاي آن جمله قلعه‌حيوانات را نوشت . تا نام مزرعه از اين به بعد اين باشد.

بعد از اينكه به ساختمان مزرعه رفتند اسنوبال و نا پلئون به دنبال نردباني رفتند كه به ديوار انتهاي انبار علوفه تكيه داده شده بود. آنها توضيح دادند كه بواسطه مطالعه سه ماه قبل شان خوكها موفق شدند كه اصول عالم حيواني را به هفت فرمان در بياورند. اين هفت فرمان اصول حيواني را بر روي ديوار حكاكي خواهند كرد. قانون تغيير  نا پذير  خواهد بود كه تمام حيواني  كه در مزرعه زندگي ميكنند موظفند از اين به بعد و براي هميشه از آن پيروي كنند.

اسنوبال با كمي مشكل بالارفت ( براي يك خوك حفظ تعادل بر روي نردبان آسان نيست ) و شروع به كار كرد. در حالي كه اسكوئيلر چند پله پايين  تر قوطي رنگ را در دست داشت . فرمانها  روي ديوار با حروف سفيد درشت كه مي توانست از فاصله سي متري خوانده شود بدينگونه نوشته شد :

هفت فرمان :

1 هر چه دو پاست دشمن است

2 هر چه چهار پاست و يا بال دارد دوست است

3 هيچ حيواني نبايد لباس بپوشد

4 هيچ حيواني نبايد بر تخت بخوابد

5 هيچ حيواني نبايد مشروبات الكولي بنوشد

6 هيچ حيواني نبايد حيوان ديگر را به قتل برساند

7 همه حيوانات برابرند

خيلي تميز نوشته شد و به جز اينكه دوست ، دوصت نوشته شده بود و يك از سين ها وارونه و املاي ما بقي كلمات صحيح بود. اسنوبال با صداي بلند براي استفاده بقيه آن راخواند. همه حيوانات با سر تكان دادن موافقيت كامل خود را اعلام كردند و باهوش تر با شنيد ن يادگيري هفت فرمان را آغاز كردند.

اسنوبال قلم مو را انداخت و فرياد زد : حالا دوستان به پيش به سوي يونجه زار ، بياييد تصميم قطعي بگيريم تا محصول يونجه زار را در زماني كمتر از جو نز و كارگردانش برداشت كنيم.

اما در اين لحظه سه گاو ماده كه مدتي مضطرب به نظر مي رسيدند بلند بلند مع مع كردند. آنها بيست و چهار ساعت بود كه شيرشان دوشيده نشده بود و پستانهايش در حال تركيدن بود. بعد از كمي فكر كردن خوكها كسي را با سطل فرستادند و با موفقيت شير گاوها را دوشيدند. آنها اين وظيفه را بخوبي انجام دادند. طوري كه پنج سطل از شير كف كرده خامه دار پر شد و حيوانات با علاقه قابل توجهي بدان نگاه مي كردند.

يكي مي گفت: بااين همه شير چه بايد كرد؟

يكي از مرغها گفت جونس گاهي مقداري از آن را با خمير نرم مخلوط ميكرد.

ناپلئون خود را جلو سطل ها قرار داد و گفت: دوستان به شير توجهي نكنيد. بعدا به آن رسيدگي خواهد شد. برداشت محصول مهمتر است. اسنوبال پيشرو خواهد بود. من هم بعد از چند دقيقه خواهم رسيد دوستان به پيش يونجه در انتظار است.

فصل سوم

اينگونه حيوانات دسته دسته براي برداشت محصول به يونجه زار رفتند و هنگاميكه بازگشتند خبري از شير نبود و ناپديد شده بود.

چه زحمتي و مشقتي كشيدند تا يونجه را برداشت كنند! اما به تلاشش مي ارزيد، نتيجه حتي بيش از انتظار شان موفقيت آميز بود.

گاهي اوقات كار سخت بود، زيرا ابزار كار براي انسان طراحي شده بود نه براي حيوان، و اين مشكل بزرگي بود و هيچ حيواني نمي توانست از ابزاري استفاده كند كه لازمه آن ايستادن روي دو پاي عقب بود. اما خوكها كه باهوشترين بودند براي رفع هر مشكلي تدبيري مي انديشيدند. چون اسبها كه هر قسمت از مزرعه را مي شناختند در حقيقت كار چمن زني و شن كشي را به مراتب بهتر از جونس و كارگرانش انجام مي دادند. با برتري علمي كه داشتند طبيعي بود كه به عنوان رهبر پنداشته شوند. باكسر و كلور خود را به وسايل چمن زني و شن كشي مي بستند(البته اين روزها ديگر نيازي به دهنه و افسار نبود) و مداوماً محكم و استوار اطراف مزرعه را شخم مي زدند و يك خوك پشت سر آنها راه مي رفت مي رفت و برحسب عادت مي گفت هي رفيق! برگرد رفيق. هر حيواني حتي ضعيف ترين آنها در برداشت يونجه و جمع آوري آن سهيم بود. حتي اردكها و مرغها تمام روز زير آفتاب زحمت كشيدند و يونجه هاي ريز را با منقار حمل مي كردند. در پايان آنها كار برداشت محصول را در كمتر از دو روز زودتر از زماني كه جونس و كارگرانش تمام كردند. علاوه بر اين بيشترين محصولي بود كه تا به حال از مزرعه بدست آماده بود. هيچ چيز ضايع نشده بود، مرغها و اردكها با چشمان تيز آخرين ساقه هاي كوچك را هم جمع كرده بودند. هيچ حيواني در مزرعه حتي به اندازه يك لقمه ندزديده بود.

تمام تابستان كار مزرعه مثله ساعت منظم پيش مي رفت. حيوانات چنان خوشحال بودند كه هرگز فكرش را نکرده بودند. هر لقمه از غذا لذت مثبت زيادي داشت، حال غذاها از آن خودشان بود و توسط خودشان و براي خودشان تهيه شده بود، نه جیره اي كه توسط ارباب ظالم جيره داده مي شد. با رفتن انسان ها بي ارزش انگل وار، براي هركس غذاي بيشتري داشتند.

با وجود اينكه حيوانات بي تجربه بودند اما وقت بيشتري  براي آسودن داشتند. آنها با مشكلات زيادي هم روبه رو بودند به عنوان مثال در آخر سال هنگاميكه غله را برداشت كردند آنها بايد خوشه ها را به دو روش قديم لگد كنند و كاه را با فوت كردن جدا سازند زيرا مزرعه ماشين خرمن كوبي نداشت ولي خوكها با هوششان و باكسر با قدرت شگرفش هميشه كار را انجام مي دادند. باكسر مورد شگفتي و تحسين همه بود. او از زمان جونس بيشتر كار مي كرد. اما حالا بيشتر از هميشه شبيه سه اسب مي آمد ، و روزهايي اتفاق مي افتاد كه فشار همه كار مزرعه روي شانه هاي پرقدرت او مي افتاد. از صبح تاشب هرجا كه كار سختي بود هميشه او بود كه مي راند و مي كشيد. با جوجه خروس قرار گذاشته بود كه صبح ها نيم ساعت قبل از ديگران او را بيدار كند و داوطلبانه پيش از آنكه كار روزانه آغاز شود هرجاكه كار اضافه بود كار مي كرد. هروقت مشكلي پيش مي آمد او پاسخ مي داد كه من بيشتر كار خواهم كرد و اين جواب را شعار خود كرده بود.

هركس به اندازه تواناييش كار مي كرد. براي نمونه مرغها و اردكها موقع برداشت غله، پنج پيمانه جو پراكنده شده را جمع كرده بودند. هيچكس دزدي نمي كرد، هيچكس به سهميه اش گله نمي كرد. دعوا و طعنه و حسادت كه از عادت هاي روزهاي گذشته بود از بين رفته بود. هيچكس يا تقريبا هيچ كسي از زير كار در نمي رفت. اما مالي صبح ها سروقت از خواب بيدار نميشد و كار را پيش از وقت و به بهانه اي اينكه سنگيي در سم دارد ترك مي كرد. گاهي اوقات رفتارگربه عجيب و غريب بود. به زودي متوجه شدند كه هنگام گربه پيداش نمي شود. او ساعتها ناپديد مي شد و فقط موقع غذا يا بعد از كار پيدا مي شود. انگار هيچ اتفاقي نيافتاده است. اما هميشه چنان عذرهاي خوبي داشت و چنان با مهر و محبت خر خر مي كرد كه امكان نداشت در درستي سخنش مردد شد. بنجامين الاغ پير بعد از شورش بنظر مي رسيد تغييري نكرده است. او كارش را با همان آرامي زمان جونس انجام مي داد هرگز از زير كار در نمي رفت، هرگز براي كار هاي اضافه داوطلب نميشد.

درباره شورش و نتايج آن نظرش را ابراز نميكرد و وقتي از او مي پرسيدند : مگر شادتر از زمان جونس نيست؟ او فقط مي گفت خرها عمري طولاني دارند. هيچ كدام از شما هرگز خر مرده نديده ايد ، و ديگران با همين جواب مرموز قانع مي شدند.

روزهاي يكشنبه كار نبود. صبحانه ساعتي ديرتر از هميشه صرف مي شد وبعد از صبحانه جشني هر هفته بدون تاخير بر پا مي شد. اول پرچم را بالا مي بردند. اسنوبال در افسار خانه روميزي كهنه سبز رنگ خانم جونس را پيدا كرد بود و روي آن سمي و شاخي با رنگ سفيد نقاشي كرده بود. اين پرچم روزهاي يكشنبه در حياط بالا برده مي شد. اسنوبال توضيح داد كه رنگ پرچم سبز است، كشت زارهاي سر سبز انگلستان را نشان مي دهد، و سم و شاخ علامت جمهوري آينده حيوانات است كه هنگامي كه نسل انسان از بين رفت بر افراشته خواهد شد. پس از برافراشتن پرچم تمام حيوانات گروهي در انبار طويله بزرگ براي جلسه عمومي كه به آن مجمع مي گفتند جمع شدند. در آن كار هفته آينده برنامه ريزي مي شد و تصميمات مورد بحث قرار مي گرفت. هميشه خوكها تصميم مي گرفتند. ديگر حيوانات هرگز نمي توانستند تصميمي بگيرند اما راي دادن را ياد گرفته بودند. اسنوبال و ناپلئون در مباحثه از همه فعالتر بودند ولي اينطور برداشت شده بود كه اين دو هرگز باهم موافق نيستند: هرچه پيشنهاد از سوي هر كدام كه بود روشن بود كه ديگري مخالفت مي كرد. حتي هنگاميكه تصميم مي گرفتند كار كنند كه جاي هيچ مخالفتي نبود مانند كنار گذاشتن چراگاه كوچكي پشت باغ ميوه براي سكونت حيوانات از كار افتاده بين آن دو بحث زيادي صورت مي گرفت. مجمع هميشه با خواندن آواز حيوانات انگليس به پايان مي رسيد و بعد از ظهر مخصوص تفريح بود.

خوكها افسار خانه را به عنوان پايگاه فرماندهي خودشان كرده بودند. شب ها در آنجا از روي كتابهايي كه از خانه آورده بودند نعلبندي ، درودگري و ديگر صنايع مورد نياز را مطالعه مي كردند.

اسنوبال مشغول سازماندهي ديگر حيوانات در انجمن كميته حيوانات بود. در اين كار خستگي ناپذيري بود. براي مرغها انجمن توليد تخم مرغ، براي گاوها انجمن دم هاي پاكيزه ، انجمن تجديد نظر در آموزش دوستان غير اهلي( هدف آن رام كردن حيواناتي مانند موش و خرگوش بود) براي گوسفندان نهضت پشم سفيدتر و انجمن هاي گوناگون و از طرف ديگر كلاس خواندن و نوشتن تشكيل داده بود. همه اين طرح ها و پروژه ها شكست خوردند. مثلا بي درنگ تلاش براي اهلي كردن حيوانات وحشي شكست خورد. آنها مانند قبل رفتار مي كردند و هنگاميكه با آنها خير خواهانه رفتار مي شد در واقع آنها از موقعيت سو استفاده مي كردند. گربه عضو اين انجمن شد و چند روزي خيلي فعال بود. يك روز او را ديدند كه بر پشت بام نشسته و با چندتا گنجشك كه دور از دسترسش بودند سخن مي گفت. او به آنها مي گفت كه همه حيوانات حالا با هم حيوانات دوست هستند و هر كه بخواهد مي تواند بيايد و روي پنجه من بنشيند ، اما گنجشك ها فاصله شان را حفظ كردند.

اگرچه كلاس هاي خواندن و نوشتن با موفقيت بزرگ همراه بود. در پاييز تقريبا تمام حيوانات مزرعه تا اندازه اي با سواد شده بودند . براي نمونه خوكها،‌آنها توانستند سريع خواندن و نوشتن رابه خوبي ياد بگيرند. سگها نسبتا خوب خواندن را ياد گرفتند. اما به جز هفت فرمانه علاقه اي به خواندن چيز ديگري نداشتند. موريل، بز توانست از سگها بهتر بخواند و گاهي اوقات شبها تكه هاي روزنامه را كه در زباله پيدا مي كرد براي ديگران مي خواند . بنجامين به خوبي خوكها مي خواند اما هرگز از استعدادش استفاده نمي كرد. مي گفت :‌تا آنجا كه مي دانم هيچ چيزي ارزش خواندن ندارد . كلور تمام حروف الفبا را آموخته بود، اما نميتوانست كلمات را كنار هم بگذارد (جمله بسازد) . باكسر نتوانست از حرف ت جلوتر رود . او با سم بزرگش روي خاك الف ب پ ت را مي توانست بكشيد سپس با گوش خوابيده به حروف نگاه مي كرد، گاهي اوقات موهاي پيشاني اش را تكان مي داد،‌باتمام نيرو تلاش مي كرد حروف بعدي را بياد آورد  و هرگز موفق نمي شد . چند بار ، ث ج چ ح را هم ياد گرفت اما هر بار كه آنها را بخاطر مي آورد متوجه مي شد كه الف ب پ ت را فراموش كرده است. سرانجام او تصميم گرفت كه به همان چهار حرف اول راضي باشد و مرتب هر روز يكي دوبار آنها را تمرين مي كرد تا ذهنش آماده باشد.

مالي از هر يادگيري خود داري مي كرد اما املا چهار حرف اسم خود را ياد گرفت . اين حروف را با تكه شاخه كوچك مي نوشت و سپس آنها را با گل تزئين ميكرد و دورش مي گشت.

هيچ كدام از حيوانات مزرعه نتوانستند از حروف الف پيشتر روند. و همچنين مشخص شد كه حيوانات نادان تر مانند گوسفند ها ، مرغها و اردكها توانايي ياد گرفتن هفت فرمان را با گوش كردن ندارند. اسنوبال بعد از مدتي اعلام كرد كه هفت فرمان مي تواند به چهارپا خوب ، دو پا بد تلخيص شود. او گفت اين شعار اصول اصلي عالم حيواني را در بر دارد. و هر كه آن را كاملا بفهمد از تاثير انسان در امان باشد.

ابتدا پرندگان مخالفت كردند زيرا خود آنها به ظاهر دو پاداشتند ، اما اسنوبال به آنها اثبات كرد كه اينطور نيست.

گفت رفيق بال پرنده عضوي براي حركت است و به جاي دست نيست بنابر اين مانند پاست. دست علامت مخصوص انسان است و با آن مرتكب كارهاي زشت مي شوند.

پرندگان از سخنان طولاني اسنوبال چيزي دستگير شان نشد ولي توضيحاتش را قبول كردند و همه حيوانات آماده حفظ  كردن شعار جديد شدند. چهار پا خوب ،د و پا بد، بر ديوار مزرعه و بالاي هفت فرمان با حروف درشتر حجاري شد. وقتي آن را ياد گرفتند گوسفندها چنان به اين اصل تمايل داشتند كه هر وقت در مزرعه استراحت مي كردند بدون اينكه خسته شوند چهارپاخوب ،دو پابد را ساعت ها بع بع مي كردند.

ناپلئون به انجمن هاي سنوبال توجهي نداشت و مي گفت: آموزش جوانان مهمتر از هر كاري است كه براي بزرگسالان انجام مي دهيم. كمي بعد از برداشت يونجه جسي و بلوبل روي هم نه توله قوي و سالم بدنيا آوردند.

ناپلئون توله ها را به محض اينكه از شير گرفته شدند از مادرهايشان گرفت و گفت او مي خواهد شخصا مسوول آموزش آنها باشد. آنها را به اتاق زير شيرواني كه تنها به وسيله نردبان به افسار خانه راه داشت برد و آنها را در چنان جدايي از ديگران نگاه داشت كه اعضا مزرعه به زودي وجودشان را فراموش كردند.

راز شير به زودي آشكار شد. هر روز در غذاي خوكها قاطي مي شد. سيب ها خيلي زود ازرسيدن ، مي رسيد و زمين باغ ميوه از سيب هاي بادزده پوشيده شده بود . حيوانات پنداشتند كه سيب ها جمع آوري و بين همه بطور مساوي تقسيم مي شود،‌اما حكم صادر شد كه سيب ها جمع آوري شده و براي خوكها به افسار خانه برده شود.

پس از آن برخي از حيوانات شكايت كردند اما فايده نداشت. همه خوكها حتي اسنوبال و ناپلئون در اين مورد توافق داشتند. ايسكوئيلر فرستاده شد تا توضيحات لازم را به ديگران بدهد.

او گفت:‌دوستان! اميدوارم كه شما تصور نكرده باشيد كه ما خوكها اين كار را از روي خود خواهي و يا به عنوان امتياز مخصوص مي كنيم. خيلي از ماها از سير و سيب خوشمان نمي ايد و من خودم از آنها بدم مي آيد . تنها هدف از آنها حفظ تندرستي و سلامتي است. شير و سيب ( دوستان از لحاظ علمي به اثبات رسيده ) شامل موادي است كه براي حفظ سلامتي خوك كاملا لازم است . ما خوك ها مغز متفكر  كار ها هستيم . تمام كار سازمان دهي و مديريت مزرعه وابسته به ماست . ما روز و شب مراقب آسايش شما هستيم . بدين منظور بخاطر شماست كه ما شير مي نوشيم و سيب ميخوريم. آيا شما ميدانيد كه چه اتفاقي مي افتد اگر ما به وظايف مان عمل نكنيم ؟ جونس بر ميگردد بله جونس بر مي گردد.

اسكوئيلر در حالي كه اين طرف و آن طرف ميكرد و دمش را مي جنباند مي گفت: آيا كسي بين شما هست كه بخواهد جونس باز گردد؟

اگر تنها يك موضوع بود كه هيچ حيواني در آن شك و  ترديد نداشت آنها نمي خواستند كه جونس باز گردد. وقتي كه مطلب اينگونه روشن گشت ديگر جاي هيچ حرفي نبود. اهميت حفظ سلامتي خوكها هم كه واضح و مشخص بود. بدين ترتيب بدون توافق مجدد شيرو سيب های باد زد ه ( و همچنين سيب پس از رسيدن) تنها براي خوك ها اختصاص داده شد .

فصل چهارم

تا اواخر تابستان خبر اينكه در قلعه‌حيوانات چه اتفاقي افتاد در نيمي از سراسر سر زمين گسترش يافت. هر روز  اسنوبال و نا پلئون  كبوتر ها را به مزرعه هاي مجاور مي فرستادند تا به آنها معاشرت كنند و داستان شورش را بيان كنند و به آنها سرود حيوانات انگليس را آموزش دهند.

بيشتر روز ها آقاي جونس بي رمق در بار ميخانه شير سرخ مي نشست ، براي هر كس كه ميتوانست گوش دهد از بي عدالتي كه بر او رفته بود   و اينكه گروهي حيوان بي ارزش او را از ملكش رانده بودند شكايت ميكرد. كشاورزان ديگر همدردي ميكردند اما در اصل در اول كار كمك زيادي به او نكردند. هر يك از آنها پنهاني در فكر اين بودند كه به چه طريقي مي تواند از بدبختي جونس به سود خود استفاده كند. خوشبختانه مالك دو مزرعه مجاور مزرعه حيوانات ،هميشه روابط بدي بر قرار بود. يكي از آنها كه نامش فاكس وود بود مزرعه  بزرگي بود فراموش شده ، كهنه ، پوشيده شده با درخت و چراگاه هاي بي مصرف و پر چين هاي خراب ، صاحب آن آقاي پيلنكتن كشاوز سهل انگاري بود كه وقتش را متناسب با فصل سال به ماهيگري يا شكار مي گذراند. مزرعه ديگر كه نامش پينچ فيلد بود كوچكتر بود و بهتر نگهداري شده بود. صاحبش آقاي فردريك بود ، مردي خشن و باهوش مداوم در گير دعاوي دادگاه و به سخت گيري در معاملات معروف بود. اين دو آنقدر از هم متنفر بودند كه سخت بود باهم  حتي در دفاع از منافع مشتركشان توافق كنند.

باوجودي اين هردوي آنها از شورش قلعه‌حيوانات ترسيده بودند و كاملا مراقب آن بودند كه نگذارند حيوانات مزرعه خودشان چيز زيادي از آن بدانند. در ابتداي امر آنها وانمود كردند موضوع خنده داري است و تصور اين كه حيوانات خود مزرعه اي را اداره ميكنند مسخر ه است  . آنها مي گفتند كه همه اين چيز ها در دوهفته از بين ميرود. آنها شايعه كردند درباره حيوانات در مزرعه مانر ( پافشاري ميكردند كه مزرعه را مانر بگويند و نام قلعه‌حيوانات را نميتوانستند تحمل كنند) كه در بين آنها مداوم در گيري است و به زودي از گرسنگي از بين مي روند. وقتي كه مدتي گذشت و آشكار شد كه از گرسنگي نمردند، فردريك  و پيل كينگتن لحن خود را تغيير دادند و از تبهكاري هاي ترسناك كه در قلعه‌حيوانات رشد كرده بود صحبت ميكردند. شايعه كردند كه در آنجا حيوانات همديگر را مي خورند و يكديگر را با نعل داغ شكنجه ميكنند و ماده هايشان اشتراكي است . فردريك و پيل كينگتن مي گفتند همه اين ها نتايج تمرد در مقابل قوانين طبيعي است.

اگر چه اين داستان ها باور نمي شد . داستان مزرعه عجيبي كه حيوانات انسان را از آن بيرون رانده اند و خودشان  آن را اداره ميكنند اشكال گوناگون در حال گسترش بود و در طي آن سال  موجي از طغيان تمام اطراف را فرا گرفت. گاو هاي نر كه هميشه رام بودند ناگهان طغيان كردند، گوسفند ها پرچين ها را شكستند و شبدر ها رااز بين بردند، گاوهاي  به سطل ها لگد زدند، اسبهاي شكاري  از پرش روي پرچين خود داري كردند و سوار كاران را زمين زدند. از همه مهمتر همه جا آواز حيوانات انگليس را ميدانستند. انسان ها هنگامي كه سرود را مي شنيدند نمي توانستد از غضب خودداري كنند و وانمود ميكردند كه مسخر ه است. آنها درك نمي كردند و ميگفتند چطور امكان دارد  حتي حيوانات حاضر شوند چنين سرود بي ارزشي را بخوانند ، هر حيواني را كه هنگام آواز خواندن دستگير ميكردند تازيانه مي زدند. با اين همه آواز قطع نمي شد . پرنده ها روي پرچين ها آن را با سوت مي نواختند و كبوتر ها روي درخت هاي نارون قرمز آن را بغ بغو ميكردند. آواز در صداي چكش آهنگري و هم چنين صداي زنگ كليسا طنين انداخته بود. و هنگامي انسانها آن را مي شنيدند پنهاني بر خود مي لرزيدند زيرا سر نوشت بد آينده خود را در آن مي ديدند.

در اوايل اكتبر ، هنگاميكه غله را درو و مي انباشتند و حتي مقداري از آن خرمن كوبي هم شده بود، كبوتر ها ميان هوا چرخي زدند و در حياط مزرعه حيوانات با هيجان فرود آمدند. جونس و همه كارگرانش با علاوه شش تن از مزرعه  فاكس وود و پينيچ فيلد از دروازه پنج مانع وارد شده بودند و از راه ارابه به سمت مزرعه مي آمدند. همه جز جونس كه جلوتر مي آمد و تفنگي در دست داشت گرز داشتند . آشكار بود آنها قصد باز پس گيري مزرعه را دارند.

از مدتها پيش انتظار اين موضوع مي رفت و همه تداركات لازم انجام گرفته بود. اسنوبال كه جنگ هاي ژول سزار را كه از كتابي كه در خانه يافته بود مطالعه كرده بود. مسوول  عمليا ت دفاعي بود و سريعا دستور هاي لازم را داد و دو دقيقه بعد هر حيواني سر پست خود حاضر بود .

به محض آنكه انسانها به ساختمان مزرعه نزديك شدند، اسنوبال اولين حمله را شروع كرد. همه كبوتر ها كه سي و پنج عدد بودند پروازكنان در هواي روي سرآنها فضله انداختند، هنگاميكه انسانها سرگرم رفع اين  گرفتاري  بودند، غاز ها كه پشت پرچين  مخفي شده بودند حمله كردند و پاهاي آنها را به  شدت منقار زدند. گرچه اين جنگ جزئي يك مانور كوچك بود ، تنها به قصد ايجاد بي نظمي ، و انسان ها به راحتي به وسيله چوب دستي غاز ها را راندند. سپس اسنوبال حمله دوم را آغاز كرد . موريل و بنجامين و همه گوسفندان در حالي كه اسنوبال حمله د وم را شروع كردند. موريل و بنجامين  وهمه گوسفندان در حاليكه اسنوبال جلوتر از آنان بود حمله ور شدند. و از هر طرف انسان ها را شاخ و لگد ميزدند. بنجامين پشتش را كرده بود و با سم هاي كوچكش ضربه ميزد. اما دوباره انسان ها با كفش هاي ميخ دار و چوب دستي ، كه بيشتر از تحمل حيوانات بود موفق شدند ، ناگهان همه با فرياد اسنوبال كه به علامت عقب نشيني بود همه  حيوانات بازگشتند و از دالان به داخل حياط فرار كردند.

انسان ها با فرياد پيروزي سر دادند . آنها همان طور كه تصور ميكردند دشمنان را در حال  فرار ديدند و با بي نظمي آنان را تقعيب كردند. اين دقيقا هماني بود كه اسنوبال ميخواست . زماني كه آنها به داخل حياط رسيدند، سه اسب ، سه گاو ماده و ديگرخوك ها در گاوداني كمين كرده بودند ناگهان  از پشت سر آنها بيرون آمدند و راه بر آنها بستند.

اسنوبال علامت حمله داد. او خودش مستقيم  به سمت جونس رفت. جونس او را كه به سمتش مي آمد ديد و تفنگش را بلند كرد و شليك نمود. گلوله پشت اسنوبال را خراشيد و گوسفندي كشته شد . اسنوبال بدون لحظه اي درنگ  هيكل صد كيلويي خود را روي پاي جونس پرت كرد. جونس  روي كومه كودها افتاد و تفنگ از دستش پرت شد . از اين وحشتناك تر منظره اي از باكسر بود، كه روي دو پاي  عقب بلند شد ه و با سم بزرگ نعل آهنينش وارد عمل شده بود. اولين ضربه اش به فرق سر پسرك اصطبل دار از مزرعه فاكس وود خورد و او در روي لجن افتاد و مرد. با ديدن اين منظره  چند نفر چوب دستي هاي خود را انداختند و با تمام تلاش فرار كردند. اضطراب و ترس ناگهاني همه آنها را فرا گرفت  و همه حيوانات آنها را گرداگرد حياط مي راندند. وبه انسان ها شاخ مي زدند.  لگد ميزدند هيچ حيواني در مزرعه حيواني نبود كه به روش خود از آنها انتقامي نگيرد حتي گربه ناگهان از روي  پشت بام بر روي شانه گاو چراني پريد و چنگالش را در گردن او فرود كرد و گاو چران فرياد مهيبي زد . به محض آنكه راه فراري پيدا شد انسان ها با خوشحالي زيادي به بيرون حياط دويدند و از سوي جاده اصلي فرار كردند. و در ظرف پنج دقيقه از حمله شان مفتضحانه از راهي كه آمده بودند عقب نشستند ، اردكها هيس هيس كنان دنبالشان مي كردند و پاهايشان را نوك مي زدند.

تمام انسان ها جز يكي رفتند. پشت حياط با كسر سعي مي كرد با سمش پسرك اصطبل دار را كه بصورت تولجن افتاده بود را برگرداند . پسر تكان نمي خورد.

باكسر با تاسف گفت او مرده است. من نمي خواستم اين كار را بكنم . من فراموش كردم كه نعل آهنين دارم. چه كسي باور مي كند كه از روي عمدي نبود.

اسنوبال كه هنوز از جراحتش خون مي چكيد فرياد زد: اي رفيقان نبايد از عواطف و احساسات پيروي كرد! جنگ جنگ است. انسان خوب فقط انساني است كه مرده است.

باكسر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود تكرار كرد: من نمي خواهم جان هيچ كس حتي جان انساني را بگيرم.

يكي از حيوانات از روي تعجب فرياد زد مالي كجاست؟

در حقيقت مالی گم شده بود. براي لحظه اي بيم ووحشت زيادي حكمفرما شد. ترس اين مي رفت كه نكند انسانها به طريقي به او آسيب رسانده باشند، يا حتي او را با خود برده باشند. سر انجام او را در آخورش در حالي سرش را در ميان يونجه ها پنهان كرده بود يافتند. از همان لحظه شليك تفنگ فرار كرده است. بعد از يافتن مالي وقتي حيوانات برگشتند ديدند كه پسرك اصطبل دار كه در حقيقت بيهوش شده بود به هوش آمده و فرار كرده بود.

حيوانات با هيجان دور هم جمع شدند. هركدام با صداي خود داستان هنر نمايي خود را در جنگ توضيح مي دادند. بدون مقدمه جشني به خاطر پيروزي بالافاصله برپا شد. پرچم بالا رفت و سرود حيوانات انگليس چند بار خوانده شد، سپس گوسفندي كه كشته شده بود را با تشريفات مناسبي دفن كردند، بوته درخت كويچ را بر سر قبرش كاشتند. اسنوبال كنار قبر سخنراني كمي كرد و در صورت لزوم به آمادگي حيوانات و در صورت نياز به فدا كردن جان در راه قلعه حيوانات تاكيد كرد.

حيوانات متفق القول تصميم گرفتندكه مدال نظامي به اسم نشان شجاعت حيواني درجه يك را ايجاد كنند و آن را در همان وقت و همان جا به باكسر و اسنوبال دادند. مدال برنجي بود و در حقيقت از افسار اسبها در افسار خانه بدست آمده بود، قرار شد مدال يكشنبه ها و روز هاي تعطيل به سينه نصب شود. نشان شجاعت حيواني در جه دوسم تهيه شد و به گوسفند كشته شده اعطا ء شد.

در مورد اينكه اسم جنگ را چه بايد گذاشت گفتگو زيادي انجام شد . در پايان آن را جنگ گاوداني نام گذاري كردند چون حمله از گاوداني شروع شد. تفنگ آقاي جونس را د ر داخل لجن ها پيدا شد، با فشنگ هايي كه مي دانستند در مزرعه به جامانده است و تصميم گرفتند به منزل مهمات در پاي چوب پرچم گذاشتند و قرار شد تفنگ را سالي دوبار شليك كنند يكبار در دوازدهم اكتبر سالگرد جنگ گاوداني و يكبار هم در اواسط تابستان سالروز شورش حيوانات.

فصل پنجم

هرچي زمستان مي گذشت دردسر مالي بيشتر ميشد. او هر روز صبح دير به سر كار مي رفت و بهانه مي آورد و مي گفت خواب مانده است،‌اگرچه اشتهايش خوب بود او از دردهاي مبهمي مي ناليد و با هر دستاويزي از كار فرار ميكرد و به لب آبگير مي رفت و ابلهانه به عكسش در آب با دقت نگاه مي كرد. ولي همچنين شايعاتي هم كه چيزهاي مهمي و خطرناكي راجعبه اش بود. يك روز كه مالي آرام در حياط پرسه مي زد ، دم بلندش را به اين طرف و آن طرف سريع حركت مي داد، كلور او را كنار كشيد.

او گفت:مالي مطلب مهمي است كه بايد به تو بگويم. من تو را امروز صبح كه تو به آن طرف پرچين كه مرز مزرعه ما و فاكس وود است نگاه مي كردي ديدم. و يكي از آدمهاي پيل كينگتن طرف ديگر پرچين ايستاده بود و با آنكه راه دور بود من مطئينم كه ديدم او با تو صحبت مي كند و تو به او اجازه دادي پوزه ات را نوازش كند. مالي اين چه معني ميدهد؟

مالي روي دوپا بلند شد فرياد كشيد :‌پوزه مرا نوازش نكرد!من كاري نكرده ام ! اين حقيقت ندارد!

مالي به من نگاه كن! سوگند مي خوري كه آن مرد دست به پوزه ات نزد؟

مالي تكرار كرد حقيقت ندارد، امانتوانست به چهره كلور نگاه كند و لحظه اي روي پاي عقب ايستاد و سپس چهار نعل به سوي مزرعه تاخت.

فكري به ذهن كلور خطور كرد و بدون آنكه به كسي چيزي بگويد به آخور مالي رفت و باسمش كاه ها را زير و رو كرد . زير كاه مقدار كمي تكه قند و تعدادي روبان رنگارنگ پنهان كرده بود.

سه روز بعد مالي ناپديد شد. تا چند هفته چيري از مکان او نميدانستند،سپس كبوتران خبر آوردند كه آنها او را آنطرف ولينگتن ديده اند. او جلودر ميخانه اي بين ميله هاي شيك كالسكه قرمز و سياهي ايستاده است.

يك مرد سرخ چهره چاقي كه شلوار سياهي پوشيده بود و شبيه به صاحب ميخانه بود پوزه اش را نوازش ميكرد و قند به او مي خوراند . اخيراً موهايش بطور موزون شانه شده بود و روباني سرخ به دور موي پيشانيش بسته بودند . كبوترها مي گفتند از ظاهر ش آشكار بود كه از موقعيتش راضي است. هيچ كدام از حيوانات ديگر نامي از مالي نبردند.

درژانويه هوا خيلي سرد بود زمين مانند آهن شد ه بود، و در مزرعه نميشد هيچ كاري انجام داد. جلسات زيادي در اصطبل بزرگ تشكيل شد و خوكها مشغول طرح نقشه كار فصل آينده بودند. حيوانات پذيرفته بودند. كه خوكها از ساير حيوانات باهوشتر بودند، بايد درباره تمام مسائل سياست مزرعه تصميم بگيرند، اگرچه تصميمات بايد به اكثريت آراء تصويب شد. بدين ترتيب كارها به اندازه كافي خوب پيش مي رفت اگر جر و بحثي بين اسنوبال و ناپلئون نبود. اين دو مخالفت مي كردند با هر مساله اي كه در هر زمان امكان داشت، اگريكي از آن دو پيشنهاد مي داد جو به مقدار بيشتري كاشته شود ديگري مي گفت جو صحرايي بيشتر كاشته شود، و اگر يكي مي گفت كه فلان مزرعه براي كاشت كلم مناسب است ديگري اظهار مي داشت كه آن بي فايده است . هر كدام پيرواني داشتند و مباحثه هاي شديدي در مي گرفت . اغلب اوقات در جلسات اسنوبال برنده اكثريت آرا برنده مي شد چون سخنور با استعدادي بود. ولي ناپلئون خارج از جلسات فعالتر بود. او به خصوص در بين گوسفندان موفقتر بود . اين اواخر گوسفندان يادگرفته بودند كه با بع بع چهار پا خوب ، دو پا بد به موقع و بي موقع جلسات را بر هم زنند . مخصوصاً در لحظات حساس سخنراني اسنوبال بيشتر بع بع چهار پا خوب، دو پا بد شنيده مي شد. اسنوبال چند شماره مجله كشاورز و دامدار را كه آنها را در ساختمان مزرعه پيدا كرده بود به دقت مطالعه كرده بود كه پراز طرح بر اي ابداع و پيشرفت بود. در مورد زه كشي زمين، تازه ماندن علف، كود اساسي ، صحبت مي كرد نقشه پيچيده اي تهيه ديده بود كه مطابق آن حيوانات مدفوع خود را در يك منطقه مشخص از مزرعه مي ريختند.

ناپلئون از خود هيچ ايده اي نداشت و فقط به آرامي مي گفت اسنوبال چيزي نياورده و منتظر فرصت مناسبي است. ولي هيچ كدام از جرو بحث هاي آن دو به شدت اختلافي كه سر آسياب بادي پيدا كردند نبود.

در چراگاه طويل،‌كه خيلي از ساختمان مزرعه فاصله نداشت، تپه كوچكي بود كه بلند ترين نقطه مزرعه بود. اسنوبال پس از بررسي زمين اعلام كرد كه اين مكان براي برپا كردن آسياب بادي كه بتواند يك دينام را بكار بندازد و براي مزرعه نيروی  برق را فراهم كند مناسب است. با اين كار آخورها روشنايي كافي خواهند داشت در زمستان گرم خواهند بود، وعلاوه بر اين اره مكانيكي ، ماشين خرمن كوبي ، چغندر خورد كني و دستگاه برقي شير دوشي را هم مي توان داشت. حيوانات در مورد اين چيز ها تا قبل از اين هرگز نشنيده بودند( براي اينكه مزرعه سبك قديمي داشت و فقط ماشين آلات اوليه داشت)، و آنها در كمال شگفتي و حيرت گوش مي كردند زماني كه اسنوبال نشان مي داد تصويري از ماشين هاي خارق العاده كه مي توانستند كار هاي آنها را برايشان انجام دهد و به آنها رفاه و آسودگي مي داد كه به راحتي بچرخد يا با خواندن و حرف زدن سطح فكرشان را بالا ببرند . كمتر از چند هفته طرح هاي اسنوبال براي آسياب هاي بادي كامل شد. جزئيات مكانيكي آن از سه كتاب كه متعلق به آقاي جونس به اسم هزار كار مفيد مربوط به خانه ، همه مي توانند معمار باشند و برق براي مبتديان به دست آمده بود. اسنوبال اتاقي را كه محل ماشين هاي جوجه كشي بود و كف چوبي مسطح داشت و براي نقشه كشي مناسب بود محل كار خود قرار داد. او ساعت ها در پستو مي ماند. كتابهايش را با يك سنگ باز نگه مي داشت و با تكه گچي بين انگشتان پاچه اش مي گرفت و به سرعت از سمتي به سمت ديگر مي رفت و خطوطي يكي پس از ديگري رسم مي كرد و از هيجان زوزه مي كشيد. رفته رفته طرح صورت انبوهي از خطوط درهم و هندل ماشين و چرخ هاي دندانه دار بيش از نيمي از كف زمين را اشغال كرد. اين خطوط براي بقيه حيوانات پيچيده بود اما آنها را كنجكاو مي كرد. همه آنها براي تماشا كردن نقشه اي اسنوبال دست كم روزي يكبار به محل كارش مي آمدند. حتي مرغها و اردكها هم مي آمدند و خيلي دقت مي كردند كه روي خطوط گچي پانگذارند. فقط ناپلئون دوري مي كرد. او از همان ابتدا اظهار داشت كه مخالف آسياب بادي است. گرچه يك روز ناگهان براي بازرسي نقشه آمد.

با آهستگي دور اتاق قدم زد، تمام جزئيات آن را از نزديك نگاه مي كرد. يكي دوبار آن را بو كشيد، سپس مدتي با تامل از گوشه چشم به آن نگاه كرد و ناگهان پايش را بلند كرد و روي طرح ها ادرار كرد و بي آنكه حرفي بزند بيرون رفت.

در باب اسياب بادي همه مزرعه به دو گروه تقسيم شده بودند .اسنوبال تكذيب نمي كرد كه ساختن آسياب بادي كار سختي است. زيرا نياز به سنگ براي ساختن ديوارهاي داخلي داشت، سپس بايد بادبان ساخته مي شد و بعد از آن به دينام و كابل نياز بود، ( اسنوبال اينكه اينها چگونه كار ميكنند چيزي نمي گفت). اما ادعا مي كرد كه همه آن مي توان در طي يكسال تمام شود.و پس از آن ، او اظهار داشت كار آنقدر كم خواهد شد كه حيوانات تنها سه روز در هفته كار خواهند كرد. از طرف ديگر ناپلئون استدلال مي كرد كه بزرگترين نياز در اين زمان افزايش محصول غذايي است،  و اگر حيوانا ت وقت خود را در ساختن آسياب بادي تلف كنند همه از گرسنگي از بين مي روند. حيوانات به دو گروه با دو شعار تقسيم شده بودند، يكي به اسنوبال و سه روز كار در هفته راي مي دادند و ديگري به ناپلئون و غذاي زياد. بنجامين تنها حيواني بود كه جز هيچ يك از دو گروه نبود. نه معتقد بود غذا فر اوانتر مي شود و نه باورداشت آسياب بادي از مقدار كار خواهد كاست. مي گفت چه آسياب بادي باشد و چه نباشد زندگي شما مانند هميشه بد خواهد ماند.

جدا از مباحثه بر سر آسياب بادي،‌دفاع از مزرعه هم مساله مهمي بود . كاملا واضح و مشخص بود اگر چه انسانها در جنگ گاوداني شكست خورده بودند آنها بار ديگر مصمم تر براي تسخير مزرعه و بازگرداندن جونس مبادرت مي كنند. آنها براي انجام اينكار دلايل زيادي داشتند زيرا شكست آنها در تمام اطراف پيچيده بود و حيوانات مزارع اطراف  بيش از پيش سركش شده بودند. طبق معمول اسنوبال و ناپلئون توافق نظر نداشتند. نظر ناپلئون اين بود كه حيوانات بايد سلاح آتشين داشته باشند و طرز استفاده ازآن را ياد بگيرند.

نظر اسنوبال اين بود كه بايد كبوترها بيشتري فرستاده شود تا شورش را بين حيوانات مزارع ديگر ترويج دهند. يك استدلالش اين بود كه اگر آنها نتوانند از خود دفاع كنند مرزهاي آنها تسخير مي شود و استدلال ديگرش اين بود كه اگر در جاهاي ديگر شورش اتفاق  افتاد آنها ديگر نيازي به دفاع از خود نخواهند داشت . ابتدا حيوانات به ناپلئون گوش دادند و بعد اسنوبال ، ولي نمي توانستند تشخيص دهند كه كدام يك از دو نظر درست است در واقع هر لحظه با آن كسي موافق بودند كه در آن لحظه سخنراني مي كرد.

سرانجام يك روز طرح هاي اسنوبال كامل شد قرار شد د ر جلسه روز يكشنبه پس از موضوع ساختن يا نساختن آسياب بادي براي راي گرفتن مطرح شود. هنگاميكه حيوانات در طويله گرد هم آمدند ، اسنوبال برخاست و با اينكه گاهي سخنانش با بع بع گوسفندان قطع مي شد دلايل خود را براي ساختن آسياب بادي گفت. سپس ناپلئون براي پاسخ برخاست. او خيلي آرام گفت:‌كه آسياب پوچ است و او توصيه كرد هيچ كس راي ندهد ، و بيدرنگ نشست، سخنرانی اش بيش از سي ثانيه طول نكشيد و به نظر مي آمد كه اهميتي به تاثير حرفهايش نميدهد. بعد اسنوبال برخاست و بعد از فرياد گوسفندان كه بع بع مي كردند در خواست طرفداري از آسياب بادي را داشت. تا اين زمان حيوانات به دو گروه مساوي تقسيم شده بودند، اما در اين لحظه شيوايي سخنان اسنوبال آن را بر هم زد. با جملاتي نيك و آراسته تصويري از آن روز كه كارهاي پست از دوش حيوانات برداشته مي شد نمايان كرد. تصور را از ماشين خرمن كوبي و شلغم خورد كني هم جلوتر برده بود. او گفت برق مي تواند ماشين خرمن پاك، گاو آهن ، چنگك، غلتك، ماشين درو را به حركت اندازد علاوه بر اين در آخور حيوانات نور كافي آب سرد و گرم و بخاري برقي خواهد بود. وقتي كه سخنرانيش تمام شد ديگر هيچ شكي باقي نماند كه راي به كدام سمت متمايل است . ولي در اين لحظه ناپلئون بلند شد و از گوشه چشم نگاهي عجيبي به اسنوبال انداخت ، صداي مخصوصي كه تا آن روز از او نشنيده بودند سر داد.

در اين لحظه صداي زوزه وحشتناكي از بيرون شنيده شدو نه سگ بزرگ كه قلاده برنج كوب به گردنشان بود جست و خيز كنان وارد طويله شدند. آنها به سرعت مستقيم به اسنوبال حمله بردند كه اگر اسنوبال به موقع فرار نميكرد فكش پاره مي شد. در اين لحظه او بيرون در بود و سگها دنبالش مي كردند.حیوانا متحیر و ترسیده جلو در جمع شده بودند و این تعقیب و گریز را نگاه می کردند. اسنوبال در طول چمن و به سمتي كه جاده اصلي منتهي مي شد مي دويد . تنها يك خوك مي توانست آنطور بدود ولي سگها هم تقريبا پشت پاهايش مي دويدند. ناگهان او لغزيده و بنظر مي رسيد كه آنها او را بگيرند. سپس دوباره بلند شد و با سرعت بيشتري شروع به دويدن كرد، سگها داشتند دوباره به او مي رسيدند. حتي يكي از آنها پوزه اش را به دم اسنوبال نزديك كرد اما اسنوبال با حركتي سريع دمش را آزاد كرد. با نهايت سعي و تلاش وقتي كه فقط فاصله كمي بين آنها بود به حفره اي در پرچين خزيد و ديگر ديده نشد.

حيوانات ساكت و ترسيده به طويله برگشتند. در اين لحظه سگها زوزو كنان برگشتند. ابتدا هيچ كس نمي توانست حدس بزند كه اين جامور ها از كجا آمده اند اما مساله خيلي به  زودي حل شد: آنها توله سگهايي بودند كه ناپلئون از مادرهايشان گرفته بود و شخصاً آن ها را تربيت كرده بود. اگرچه آنها به رشد كامل نرسيده بودند، سگهاي تنومند و چهر ه اي درنده همانند گرگ داشتند. آنها نزديك ناپلئون ايستادند. حيوانات ديدند كه آنها برايش دم تكان مي دادند همانطوركه بيشتر سگها براي جونس دم تكان مي دادند.

ناپلئون ،‌با سگ هايي كه دنبالش بودند روي سكويي كه پيش از اين ميجر ايستاده بود و سخنراني كرده بود رفت. او اعلام كرد از اين به بعد جلسات صبح هاي يكشنبه پايان مي يابد. او گفت: زيرا ضروري نيست و وقت تلف كردن است. در آينده تمام مشكلات مربوط به كار مزرعه در انجمن ويژه اي از خوكان و به رياست خودش بررسي خواهد شد. جلسات خصوصي خواهد بود و نتايج تصميمات بعداً به اطلاع ديگران خواهد رسيد. گردهمايي صبح هاي يكشنبه براي اداي احترام به پرچم و خواندن آواز حيوانات انگليس و گرفتن دستورات هفتگي ادامه خواهد داشت اما ديگر مذاكرات صورت نخواهد گرفت.

حيوانات كه هنوز تحت تاثير شوك فرار اسنوبال بودند از اين اخطار به وحشت افتادند. چند تايي از آنها اگر مي توانستند استدلال درستي پيدا كنند اعتراض كردند. حتي باكسر به طور مبهمي ناراحت بود . گوشهايش را خواباند و كاكلش را چند بار تكان داد و به سختي تلاش كرد كه به افكارش مرتب كند ولي در آخر چيزي به ذهنش نرسيد و چيزي نگفت. از بين خوكها تعدادي در سخنوري ماهر بودند. چهار خوك جوان كه در رديف جلو بودند بخاطر اين رفتار ناپسند جيغ و داد كردند و هرچهار تا آنها با هم بلند شدند و باهم شروع به صحبت كردند اما ناگهان سگها كه اطراف ناپلئون بودند زوزه كردند و تهديد كردند و خوكها ساكت و بر سر جايشان نشستند سپس گوسفندها بع بع چهار پا خوب ،دو پا بد جو ترسناك را شكستند و در حدود پانزده دقيقه با صداي رسا ادامه پيدا كرد و به هر مخالفتي پايان داد.

سپس اسكوئيلر را به اطراف فرستادند تانظم تازه را به ديگران بگويد. او گفت رفيقان من مطمئن هستم كه تمام حيوانات اينجا از همراهي ناپلئون كه حالا كار بيشتري بر عهده گرفته است قدردانند. رفيقان تصور نكنيد كه پيشوا بودن خوشايند است! بر عكس كاري عميق و مسووليت سنگيني است. هيچ كس به اندازه ناپلئون به تساوي حيوانات اعتقاد ندارد.او خوشحال مي شود كه شما خود تان براي خودتان تصميم بگيريد. رفيقان اما گاهي اوقات ممكن شما اشتباه تصميم بگيريد. كه ما بايد چكار كنيم؟فرض كنيد شما تصميم بگيريد پيرو اسنوبال باشيد با آسياب هاي كه ما مي دانيم كمتر از يك جنايتكار نيست.

يكي گفت او در جنگ گاوداني دلاورانه جنگيد.

اسكوئيلر گفت شجاعت به تنهايي كافي نيست . ثبات قدم و فرمانبرداري خيلي مهم است . و اما در مورد جنگ گاوداني من معتقدم زماني خواهد آمد كه مي فهميم كه درباره نقش اسنوبال در اين جنگ بسيار اغراق شده است. دوستان امروز انضباط آهنين شعار حزب ماست.  يك قدم نادرست مي تواند دشمنان ما را بر ما مسلط گرداند.

رفيقان مطمئناً شما نمي خواهيد كه جونس بازگرد.

بار ديگر اين استدلال ها جوابي نداشت. مطمئناً حيوانات نمي خواستند جونس بازگردد، اگر لازمه مذاكرات يكشنبه صبح ها بازگشت جونس بود بحث بايد قطع مي شد. باكسر كه تا اين زمان فرصت داشت فكر كند به نمايندگي از طرف احساسات عمومي گفت: اگر ناپلئون چنين گفته است قطعاً درست است  واز اين تاريخ باكسر شعار هميشه حق با ناپلئون است بر شعار شخصي من بيشتر كار خواهم كرد اضافه نمود.

زمان سرما كاسته شده بودو شخم براي بهار آغاز شده بود. در اتاقي را كه اسنوبال در آنجا طرح آسياب بادي را كشيده بود بسته بودند و بنظر مي رسيد كه طرحها از روي زمين پاك شده است. هر يكشنبه صبح ساعت ده حيوانات براي گرفتن دستورات هفتگي در طويله بزرگ جمع مي شدند.جمجمه ميجر پير كه اسكلتي از آن باقي مانده بود از پاي ديوار باغ ميوه از قبر در آورده بودند و آن را در كنار پرچم و تفنگ گذاشتند و چنين قرار شده بود كه بعد از بر افراشتن پرچم حيوانات قبل از وارد شدند به طويله بزرگ با احترام از جلو آن رژه روند. در اين روزها حيوانات نمي توانستند مانند گذشته دور هم بنشينند. ناپلئون و اسكوئيلر و خوك ديري بنام ميني ماس كه در استعداد عالي در سرودن آهنگ و چكامه داشت روي سكو مي نشستند و نه سگ جوان نيم دايره اي دور آنها تشكيل مي دادند و بقيه خوكها پشت سر آنها مي نشستند . بقيه حيوانات مقابل آنها و در وسط طويله مي نشستند . ناپلئون دستورات هفتگي را با صدايي خشن و ژستي سر باز گونه مي خواند و حيوانات بعد از خواندن سرود حيوانات انگليس پراكنده مي شدند.

در سومين يكشنبه بعد از راندن اسنوبال، حيوانات متعجب شدند كه شنيدند ناپلئون اعلام كرده كه آسياب بادي ساخته مي شود. او هيچ دليلي براي تغيير عقيده اش بيان نكرد و فقط به حيوانات خاطر نشان كرد كه اين وظيفه بزرگ امر نياز به كار بسيار زياد است و حتي ممكن است نياز به كاهش سهميه غذايشان شود. گفت نقشه اگرچه قبلا با تمام جزئيات آماده شده بود. انجمن مخصوص خوكها طي سه هفته گذشته روي آن كار ساختمان آسياب بادي با ديگر اصلاحات انتظار مي رود در طي دو سال تمام شود.

عصر همان روز اسكوئيلر به حيوانات به طور خصوصي اظهار داشت كه در واقع ناپلئون هرگز با آسياب بادي مخالف نبود. بلكه برعكس از ابتدا حامي آن بود و طرحي كه اسنوبال در كف اتاق جوجه كشي رسم كرده بود در حقيقت از بين يادداشت هاي ناپلئون دزديده بود آسياب بادي در حقيقت طرح ناپلئون بود. وقتي يكي از حاضرين پرسيد كه پس چطور با آن سر سختي با آن مخالفت مي كرد؟ اسكوئيلر نگاه شيطنت آميزي كرد و سپس گفت: رفيقان زرنگي ناپلئون بود . او فقط تظاهر به مخالفت با آسياب بادي مي كرد تا از شر اسنوبال كه فرد بسيار خطرناكي بود خلاص شود. حالا كه اسنوبال فرار كرده، نقشه مي تواند بدون تاثير بد او انجام شود. اسكوئيلر گفت:‌اين همان چيزي است كه به آن تدابير جنگي مي گويند. او چندين بار تكرار كرد تدابير جنگي دوستان تدابير جنگي! در حالي كه مي چرخيد و دمش را تكان مي داد. حيوانات درست معني و مفهوم كلمه را نفهميدند ولي اسكوئیلر قاطعانه حرف زد و سگها چنان غرش تهديد آميزي كردند كه همگي سخنان وي را بدون سوال آتي پذيرفتند.

فصل ششم

تمام آن سال حيوانات مانند برده كار كردند. اما آنها از كار كردنشان خوشحال بودندو از هيچ تلاشي و فداكاري خودداري نمي كردند، به خوبي آگاه بودند كه هر كاري انجام ميدهند براي خود و نسل بعديشان مفيد است .

نه براي يك دسته انسان تنبل و دزد.

سراسر بهار  و تابستان هفته اي شصت ساعت كار كردند، در ماه اگوست ناپلئون اعلام كرد كه بعد از ظهر هاي يكشنبه هم بايد كار كرد. اين كار دواطلبانه است اما هر حيواني كه از اين كار غيبت كند سهميه غذايش به نصف كاهش مي يابد . ولي لازم نيست بعضي كار  ها انجام شود. برداشت محصول نسبت به سال گذشته با موفقيت كمتري همراه بود و   دو مزرعه اي كه بايد كلم و چغندر كاشته ميشد به دليل اينكه شخم زمين به طور كامل و سريع صورت نگرفت آماده برداشت نشد. پيش بيني شده بود كه زمستان سختي پيش رو خواهد بود.

آسياب بادي با مشكلات غير منتظره اي روبه رو شد. در خود مزرعه سنگ آهك خوبي وجود داشت مقداري هم ماسه و سيمان از قبل در يكي از حياط ها پيدا شد، بنابر اين تمام مصالح براي ساختمان در دسترس بود . اما مشكلي كه حيوانات در ابتدا نتوانستند حل كنند شكستن سنگ به اندازه هاي مناسب بود. به نظر ميرسيد كه تنها راه شكستن سنگ ها با كلنگ و ديلم است كه هيچ حيواني نمي توانست از آن استفاده كند، زيرا هيچ حيواني نمي توانست روي دو پاي عقب بايستد. پس از هفته ها تلاش بيهوده  يكي ايده خوبي را مطرح كرد استفاده از نيروي جاذبه زمين ، به دور تخت سنگ ها سترگ كه به دليل بزرگي قابل استفاده نبود طناب بستند. همه حيوانات گاو ها و اسپ ها و گوسفند ها و هر حيوان ديگري كه قدرت نداشتند طناب را بخود بستند حتي در لحظات حساس خوك ها به آن مي پيوستند و آنها با كندي نااميد كننده اي از دامنه به بالاي تپه به زور مي كشيد ند و از آن بالاكه لبه تيز داشتند براي اينكه خرد شود رها ميكردند. حمل و نقل سنگ هنگامي كه خرد شده سخت نبود.

اسب ها قطعات سنگ را در گاري حمل ميكردند، گوسفند ها قطعات كوچك را مي كشيدند، حتي موريل و بنجامين خود را به ارابه قديمي بسته بودند و سهمي در كار داشتند. در او اخر تابستان مقدار كافي سنگ جمع و ذخيره شد و سپس ساختمان سازي تحت نظارت خوك ها شروع شد.

اما كار كند آهسته و دشوار بود. خيلي وقت ها يك روز تمام وقت ميبرد كه قطعه سنگي را بالا بكشند و گاهي وقت  ها كه سنگ را رها ميكنند نمي شكست. هيچ كاري بدون باكسر به انجام نمي رسيد كه نيرويش بنظر برابر با نيروي همه حيوانات بود به نتيجه نمي رسيد. هنگاميكه سنگ مي لغزيد حيوانات ميدويدند الان است كه خودشان هم به پايين پرتاپ شوند و از نا اميدي فريادشان بلند ميشد . هميشه باكسر بود كه خود را مقابل طناب نگاه ميداشت و سنگ را متوقف ميكرد. چهره او كه قدم به قدم دامنه را با زحمت مي پيمود و نفس نفس ميزد و با نوك سمش به زمين پنجه چنگ ميزد و دو پهلويش از عرق پوشيده شده بود صحنه اي كه هر كس را به تحسين وا مي داشت . كلور به او هشدار ميداد كه به خود زياد فشار نياورد، اما باكسر هرگز به او گوش نميداد. دوشعار او من بيشتر كار خواهم كرد و هميشه حق با ناپلئون است بنظر ميرسيدجواب قانع كننده هر مشكلي بود. با جوجه خروس قرار گذاشته بود صبح ها به جاي نيم ساعت سه ربع ساعت زودتر بيدارش كند. با اينكه در اين روز ها كمتر فرصت داشت هر وقت فرصتي ميافت به تنهايي به معدن سنگ ميرفت و يك بار سنگ شكسته را به نزديك محلي كار آسياب بادي حمل ميكرد.

علي رغم سختي كار حيوانات در سراسر تابستان شرايط بدي نداشتند. اگر از زمان جونس غذا بيشتري نداشت كمتر هم نبود. تنها فايد ه آن اين بود كه به تنها یي غذاي خود را فراهم ميكردند و مجبور نبودند پنج انسان گزافگر راهم سير كنند. آن قدر مهم بود كه ميتوانست جبران همه درماندگي هار ا كند. در خيلي از كارها شيوه كار حيوانات كار آمدتر بود و از زحمت كار كم ميكرد. براي مثال كار هايي هم چون : وجين كني آنقدر خوب انجام ميشد كه در واقع انسان نمي توانست آنگونه انجام دهد. ويا چون هيچ حيواني دزدي نمي كرد لازم به كشيدن حصار و جدا كردن چراگاه از زمين كشت نبود، بنابر اين حفظ و نگهداري پرچين و دروازه لازم نبود . با وجود اين وقتي تابستان تمام شد كمبود هاي پيش بيني نشده اي احساس شد. احتياج بود به نفت ، ميخ ، طناب ، بيسكويت سگ هاو آهن براي نعل اسب كه هيچ يك نمي شد در مزرعه فراهم شود. بعداز مدتي هم چنين نياز به بذر و كود شميايي بود و گذشته از اين ابزار مختلف و در نهايت ماشين آلات براي آسیاب بادي لازم بود. هيچ كس نمي دانست  چگونه بايد تهيه شود.

يك صبح يكشنبه ، هنگاميكه حيوانات براي گفتن دستور گردهم آمدند، ناپلئون اعلام كرد كه سياست جديدي تصميم گرفته است . از اين تاريخ به بعد قلعه‌حيوانات با مزارع همسايه دادو ستد خواهد كرد، البته نه با هدف تجارت بلكه فقط براي بدست آوردن مواد مورد نياز. او گفت نياز هاي آسياب بادي بر هر چيز ديگري اولويت دارد. بدين منظور مقداري يونجه و گندم مي فروشيم اگر پول بيشتري نياز شد با فرو ش تخم مرغ كه هميشه در ولينگدن مشتري دارد فراهم شود. نا پلئون گفت كه مرغ ها بايد از اين فداكاري كه جهت همكاري در ساخت آسياب بادي است استقبال كنند.

يكبار ديگر حيوانات به طرزمبهمي احساس ناراحتي كردند، خريد و فروش نكردن، تجارت نكردن با انسان و هر گونه استفاده از پول مگر جزو تصميمات اولين جلسه فتح و پيروزي بعد از اخراج جونس نبود؟ تمام حيوانات اين تصميمات را بياد داشتند  و يا حداقل فكر ميكردند آنها را بخاطر دارند. چهار خوك جواني كه وقتي ناپلئون جلسات مشاوره را حذف كرد اعتراض كرده بودند  با ترس به صدا در آمدند ولي فوراً با زوزه ترسناك سگ ها ساكت شدند.سپس طبق معمول گوسفند ها چهار پا خوب، دو پا بد را بع  بع كردند! و ناراحتي آني حيوانات كاسته شد. بالاخره ناپلئون پاي جلو را براي سكوت سكوت بلند كردو اعلام كرد كه همه توافقات را توانسته آماده كند. احتياجي نيست كه حيوانات با انسان تماس داشته باشند چرا كه ميتواند خيلي ناخوشايند باشد.

او تصميم دارد همه بار مسوليت به دوش وي باشد. آقاي وايمپر نامي كه وكيل و در ولينگدن زندگي ميكرد ، پذيرفته بود كه رابطه بين قلعه‌حيوانات و دنياي بيرون باشد و هر دوشنبه صبح براي دريافت دستور به قلعه خواهد آمد. ناپلئون سخنانش را مطابق معمول با فرياد زنده باد حيوانات پايان دادو حيوانات پس از خواندن سرود حيوانات انگليس پراگنده شدند.

سپس اسكوئيلر گشتي اطراف مزرعه زد و خيال حيوانات را راحت كرد. او به آنها اطمينان داد كه تا كنون تصميمي درباره معامله و به كار انداختن پول گرفته نشده،‌ياحتي پيشنهاد داده نشده است. اين يك تصور بيهوده است ممكن است از دروغ هاي منتشر شده اسنوبال باشد. تعدادي از حيوانات هنوز شك ضعيفي داشتند اما اسكوئيلر زير كانه پرسيد: دوستان آيا اطمينان داريد اين چيز هايي كه مي گوييد را در خواب نديده ايد؟ آيا در اينباره مدركي در دست داريد؟ آيا موضوع جايي ثبت شده است؟ و چون در اينباره نوشته اي در دست نبود حيوانات نيز قبول كردند كه خودشان اشتباه كرد اند.

هر دوشنبه آقاي وايمپير مطابق قرارداد به ملاقات مي آمد. او مردي كوچك و موذي با ريش بود كه در امو ر كوچك وكيل بود، ولي به اندازه كافي هوشيار و وقت شناس بود كه قبل از هركسي تشخيص دهد قلعه حيوانات به رابط احتياج دارد و دست مزدش سنگين بود . حيوانات رفت و آمد او را با ترس نگاه مي كردند و تا حد ممكن از او دوري مي كردند. با اين وجود ديدن ناپلئون چهارپا كه به وايمپر كه روي دو پا ايستاده است، دستور مي دهد غرور آنها را بر مي انگيخت و آن ها را از اين توافق نامه راضي مي كرد. رابطه آنها با انسان مانند گذشته نبود. تنفر انسان به قلعه حيوانات مانند قبل و بيشتر از آن شده بود.

علاوه بر آن هنوز معتقد بودند كه قلعه دير يا زود ورشكست مي شود. در مورد آسياب به عدم موفقيت آن اعتقاد داشتند. آنها در ميخانه همديگر را مي ديدند و با طرح و نمودار ثابت مي كردند كه آسياب بادي از بين خواهد رفت و يا اگر پابرجا بماند هرگز نمي تواند كار كند. با اين وجود بر خلاف براي حيوانات كه قادر به اداره كار خودشان بودند احترامي قائل بودند . يكي از علايم آن اين بود كه آنها شروع كردند مزرعه را به نام قلعه حيوانات خواندند و از دعوي كه آن را مزرعه مانر بخوانند دست برداشتند. آنها هم چنين از جونس هم كه ديگر اميدي به بازگشت به مزرعه نداشت و در جاي ديگر از كشور زندگي مي كرد حمايت نمي كردند. به جز وايمپر هيچ ارتباطي بين قلعه حيوانات و دنياي خارج نبود اما اين شايعه پايداري وجود داشت كه ناپلئون قصد دارد قرار داد قاطعي با آقاي پيل كينگتن مالك فاكس وود و آقاي فردريك مالك پينج فيلد ببندد. اما هرگز خبري از معامله و زمان با آنها در آن نبود.

همين روزها بود كه خوكها ناگهان به داخل ساختمان مزرعه نقل مكان كردند و آنجا را محل اقامت خود قرار دادند . دوباره حيوانات به ياد آوردند كه روزهاي اول تصميمي بر خلاف اين گرفته شده بود و باز اسكوئيلر توانست آن ها را متقاعد كند كه چنين نبوده است. او گفت اين كاملا لازم است زيرا خوكها كه مغز متفكر مزرعه هستند بايد مكان ساكتي براي كار داشته باشند. علاوه براين متناسب با شان پيشواست.( اين اواخر ناپلئون را با لقب پيشوا خطاب مي كردند). كه در خانه زندگي كندنه در خوكداني. با اين وجود تعدادي از حيوانات ناراحت شدند هنگامیكه آنها شنيدن خوكها غذا را در آشپزخانه مي خورند و از اتاق پذيرايي به عنوان اتاق سرگرمي استفاده مي كنند. همچنين در روي تخت هم مي خوابند. باكسر مثل هميشه با شعار حق با ناپلئون است بحث را كوتاه مي كرد. ولي كلور كه فكر مي كرد به ياد دارد كه تخت خواب مخالف با قانون است به انبار رفت و تلاش كرد معماي هفت فرمان را كه روي ديوار ثبت شده بود حل كند. ولي چون فقط مي توانست حروف جدا را بخواند بدنبال موريل رفت و او را آورد.

گفت: موريل و چهارمين فرمان را برايم بخوان. آيا نگفته در اين فرمان كه روي تخت نبايد خوابيد؟

موريل با كمي غلط آن را خواند.

او اظهار داشت: فرمان گفته هيچ حيواني با ملافه در تخت نمي خوابد. به اندازه كافي عجيب بود كه كلور نتوانست بياد بياورد كه در فرمان چهارم اشاره اي به ملافه شده است. اما اين كلمه بر ديوار بود و لابد اينگونه بوده است و اسكوئيلر كه اتفاقي با دو ياسه سگ از آنجا رد مي شد توانست به موقع موضوع را حل كند.

او گفت رفيقان ! شما شنيده ايد كه ما خوكها در حال حاضر روي تختخواب در ساختمان مزرعه مي خوابيم؟ وچرا كه نه؟ مطمئناً شما نمي توانيد فكر كنيد كه قانوني در تحريم تخت وجود دارد؟ تختخواب جايي است كه بر آن مي خوابند. اگر كاملا ملاحظه كنيد مي فهميد كه كپه كاه همان تختخواب است. قانون تحريم ملافه كه اختراع انسان است مي باشد . ما ملافه هارا از تخت هاي ساختمان مزرعه برداشته ايم و بين پتو مي خوابيم. تخت هاي خيلي راحتند اما نه زياد در اندازه اي كه ما به آن نياز داريم. دوستان من به شما مي گويم با همه فعاليت مغزي كه اين روزها ما داريم شما نمي خواهيد كه راحتي ما را سلب كنيد؟ شما نمي خواهيد كه ما چنان خسته شويم كه از وظايفمان باز بمانيم؟ و مطمئناً هيچ يك از شما خواستار بازگشت جونس نيستيد؟

حيوانات فورا دوباره در اينباره به وي اطمينان دادند و ديگر در مورد خوابيدن خوكها بر تختخواب چيزي نگفتند. و هنگامي كه چند روز بعد اعلام شد كه خوكها از  اين پس از يك ساعت ديرتر از ساير حيوانات صبح از خواب بيدار مي شوند كسي چيزي نيز در اينباره نگفت.

در فصل پاييز حيوانات خسته ولي شاد بودند . آنها سال سختي داشتند و پس از فروش مقداري يونجه و غله ذخيره  غذايي براي زمستان چندان زياد نبود، اما آسياب بادي جبران هر چيزي را مي كرد. تقريبا نصف آن ساخته شده بود. پس از برداشت خرمن قدري هوا خشك و صاف بود و حيوانات تصور مي كردند حتي يك وجب بالا بردن ديوار هاي آسياب بادي ارزش تحمل هر رنجي را دارد پيش از گذشته زحمت كشيدند.

با كسر حتي شب بيرون مي آمد و در روشناي ماه يكي دو ساعتي از وقت خود را كار ميكرد. حيوانات در زمان فراغت گرداگرد ساختمان نيمه تمام قدم ميزدند و استحكام و استوار بودن ديوار هاي آن را تحسين ميكردند و حيرت ميكردند كه توانسته  اند چنين بناي با شكوهي را بسازند. تنها بنجامين بود كه از اشتياق نسبت به آسياب بادي خودداري ميكرد و مثل هميشه با طرز مرموزي مي گفت: خر ها عمر درازي اند.

ماه نوامبر با باد سختي سر رسيد و كار ساختمان به علت باران تعطيل شد زيرا امكان ساختن سيمان نبود. سر انجام شب باد شديدي كه ساختمان مزرعه از پي تكان ميداد وزيد و از بالاي پشت بام طويله چند آجر به پايين افتاد. مرغ ها و حشت زده جيغ زده و از خواب پريدند. زيرا آنها همه در خواب هم زمان صداي تفنگ را شنيده بودند. در صبح كه حيوانات از آخور خود بيرون آمدند د يدند كه پرچم وارونه شده است و يك درخت نارون قرمز  مانند تربچه از ريشه در آمده است. هنگاميكه آن را ديدند از شدت ياس از ته گلو فرياد كشيدند. و حشتناكترين منظره اي بود كه با چشم ديدند. آسياب بادي خراب شده بود.

همه به سرعت محل حادثه رفتند. ناپلئون كه هميشه آهسته راه مي رفت جلوتر از همه مي دويد. بله ميوه تمامي كوشش از بين رفته بود و سنگ هايي كه به سختي شكسته بودند و حمل كرده بودند در اطراف پراكنده شده بود. در ابتدا هيچ كس نمي توانست صحبت كند آنها با حالتي مبهوت به تكه هاي سنگ هايي پخش شده خيره شده بودند. نا پلئون ساكت قدم ميزد و گاه زمين را بو ميكشيد . دمش را تكان ميداد و از اين طرف به آن طرف مي رفت كه نشان از فعاليت زياد فكري بود. ناگهان گويي به نتيجه رسيده باشد ايستاد.

گفت :‌دوستان آيا ميدانيد چه كسي براي اين كار مسئوول خواهدبود.

اسنوبال اين كار را كرده است! اين خائن فقط به فكر بي نتيجه گذاشتن طرح ما و برا ي انتقام جويي از اخراج مفتضحانه اش در تاريكي اينجا آمده و زحمات يكساله ما را از بين برده است. دوستان همين حالا و در همين جا حكم مرگ اسنوبال را رسماً بيان مي كنم. نشانه درجه دوم حيواني و نيم كيلو سيب به هر حيواني كه عدالت را درباره او اجرا كند داده مي شود و يك كيلو سيب جايزه كسي كه او را زنده دستگير سازد است.

حيوانات از اينكه حتي اسنوبال كه توانسته اين كار تبهكارانه را انجام دهد سخت غمگين شدند. از خشم فرياد زدند و هركس به اينفكر افتادن كه اگر اسنوبال بازگردد به چه طريقي او را دستگير كنند. تقريبا بالافاصله ردپاي خوكي در چمن يافت شد رد پا چند متري ادامه داشت و آنها توانستند رد پايي كه در حياط بود و بنظر ميرسيد به سوراخي در پرچين ختم ميشد پيدا كنند. نا پلئون عميقا ان را بو كرد و اعلا م داشت كه جاي پاي اسنوبال است . گفت احتمالا از سمت مزرعه فاكس وود آمده است.

هنگامي ناپلئون رد پاها را امتحان كرد فرياد زد : دوستان ديگر جاي تعلل نيست! بايد تلاشي كرد. از همين امروز صبح آسياب بادي را مجدداً مي سازيم و در سراسر زمستان چه آفتابي باشد يا باراني ميسازيم . تا مابه اين خائن تيره روز ياد دهيم كه به آساني نمي تواند كار مارا خنثي كرد دوستان به ياد بسپارید كه در طرح و نقشه ما نبايد هيچ تغييري راه يابد و برنامه بايد در زمان مقرر تمام شود . دوستان به پيش زنده باد آسياب بادي پاينده باد قلعه‌حيوانات!

فصل هفتم

زمستان سرد و جگر سوزي بود. هواي طوفاني برف و باران را در پي داشت و يخبندان شديدي تا فوريه ادامه داشت . حيوانات تا آنجا كه ممكن بود در دوباره ساختن آسياب  بادي تلاش ميكردند، چون به خوبي ميدانستند دنياي بيرون به آنها نگاه ميكند و اگر آنها سر وقت كار آسياب را تمام نكنند منجر به شادي و پيروزي انسان حسود ميشود.

انسان ها از روي كينه مي گفتند كه خرابي آسياب تقصير اسنوبال نيست آنها مي گفتند بخاطر نازك بودن ديوار هايش فروريخته است. حيوانات با آنكه مي دانستند اين دليلش نيست تصميم گرفتند اينبار ديوار ها  را به جاي هيجده اينچ به ضخامت سه فوت بسازند. كه اين به معني جمع آوري سنگ  هاي بيشتري بود. براي مدت  طولاني سنگ ها زير توده برف انباشته شده بود وکار پيش نمي رفت .در هواي خشك يخ زده مقداري پيشرفت حاصل شد. ولي كار سخت بود و حيوانات مانند گذشته احساس اميدواري نداشتند. آنها هميشه سردشان بود و معمولا گرسنه بودند . فقط باكسر و كلورفقط جرات خود را از دست نمي دادند. اسكوئيلر سخنراني عالي درباره لذت خدمت وشانكار بيان كرد اما حيوانات از قدرت باكسر و شعار  او كه بيشتر كار خواهم كرد تاثير بيشتري مي گرفتند . در ژانويه ذخيره غذايي كم آمد. سهميه غله به ميزان قابل توجهي كاسته شد. و اعلام شد يك سيب زميني اضافه براي حل اين موضوع داده خواهد شد. سپس پي بردند كه مقدار زيادي سيب زميني كه نگه داشته بودند بخاطر آنكه روي آن را به اندازه كافي نپوشانده بودند نرم و تغيير رنگ داده و فقط مقدار كمي از آن بقيه باقي مانده بود. گاه چند روز متوالي حيوانات چيزي جز پوشال و چغندر نمي خوردند. بنظر مي رسيد با قحطي فاصله اي نداشتند لازم و حياتي بود كه اين حقيقت را از دنيا بيرون پنهان نگهدارند. فرو ريختن آسياب بادي انسان ها را جسورتر كرده بود و دروغ هاي تازه اي در مورد قلعه حيوانات مي ساختند. بار ديگر شايعه شده بود كه حيوانات از قحطي و مريضي نزديك به مرگ هستند و پيوسته با هم در جنگ و نزاع هستند و به هم نوع خوري و بچه خوري روي آورده اند. ناپلئون كه به خوبي از نتايج بد افشاي وضع كمبود آذوقه مطلع بود از وجود آقاي وايمپير استفاده كرد تا اخباري كه شايعات را خنثي كند منتشر سازد.

تاكنون حيوانات با آقاي وايمپير كه هفته يكبار مي آمد كم ويا هيچ دسترسي نداشتند اگر چه تعداد كمي از حيوانات انتخاب شده بودند ياد دادند كه بطور اتفاقي به گوش او بياورند كه سهميه افزايش يافته است. علاوه بر آن ناپلئو ن دستور داد كه صندوق هاي تقريبا خالي آذوقه را تا نزديك لبه با شن پر كنندو روي آنها را با حبوبات و بلغور باقي مانده بپوشانند. با بهانه مناسبي وایمپير را به انبار بردند و صندوق هاي آذوقه را به او نشان دادند. وايمپير  فريب خورد و به طور مداوم به دنياي بيرون گزارش مي داد كه در قلعه حيوانات كمبود غذا نيست.

با وجود اين در اواخر ژانويه آشكار شد كه لازم است مقداري بيشتري غله از جايي بدست آورد. در اين روزها ناپلئون كمتر ديده مي شد و بيشتر وقتش را در ساختمان مزرعه كه در هاي آن را سگ هاي خوفناكي محافظت مي كردند مي گذارند. هنگامي كه او بيرون مي آمد با تشريفات و محافظت شش سگ كه اطراف او را احاطه كرده بودند كه اگر كسي به او نزديك مي شد زوزه مي كشيدند. مكرراً او حتي در صبح هاي يكشنبه هم ديگر حاضر نمي شد و دستوراتش را به وسيله يكي از خوكها كه بيشتر اسكوئيلر بود صادر مي كرد.

يكي از يكشنبه ها اسكوئيلر اعلام كرد كه مرغها كه آماده تخم گذاشتن هستند بايد تخم ها را تحويل دهند. ناپلئون به وسيله وايمپر قرار دادي براي فروش چهارصد تخم مرغ در هفته را قبول كرده بود. قيمت تخم مرغها غله و طعام مورد نياز را تا تابستان و رسيدن موقعيت مناسب تر تامين مي كرد. وقتي مرغها اين مطلب را شنيدند فرياد وحشتناكي زدند. به آنها قبلا اعلام كرده بودند كه در صورت نياز فداكاري بايد اما آنها باور نمي كردند كه واقعاً اتفاق بيافتد. آنها خود را آماده كرده بودند تا در بهار روي تخم ها بنشينند و آنها اعتراض كردند كه گرفتن تخم ها در اين زمان قتل است . براي اولين بار از راندن جونس چيزي شبيه شورش پيش آمد. به رهبري سه مرغ سياه مديترانه اي تصميم گرفتند كه در خواست ناپلئون را بي نتيجه كنند. روش آنها بر شيب سقف ها تخم مي كردند و در نتيجه تخم ها به زمين افتاد و شكست . ناپلئون سريع و ظالمانه دست بكار شد. او فرمان داد سهميه مرغها را قطع كنند و اعلام كرد هر حيواني كه به آنان حتي يك دانه برساند محكوم به مرگ خواهد شد. سگها نگاه مي كردند كه دستورات او انجام شود. براي پنج روز مرغها مقاومت كردند ولي سرانجام تسليم شدند وبه  لانه هاي خود برگشتند. در اين زمان نه مرغ مردند. اجسادشان در باغ ميوه بخاك سپرد ه شد و گفتند كه مرغها از بيماري خروسك مرده اند. وايمپير از اين حادثه چيزي نشنيد و تخم مرغها در زمان مقرر تحويل داده شد و كاميون هاي خوار بار فروشي هفته اي يكبار براي بردن تخم مرغ ها به مزرعه مي آمد.

در اين مدت از اسنوبال خبري نبود. چنين شايع بود كه او در يكي از دو مزرعه مجاور فاكس وود يا پينج فيلد پنهان شده است. روابط ناپلئون با كشاورزان مجاور نسبت به قبل كمي بهتر شده بود. تكه هاي الوار كه ده سال قبل از درخت ها را قطع كرده بودند در حياط بود كه خشك شده بودند. وايمپر به ناپلئون پيشنهاد داد آنهارا بفروشند. آقاي پيل كينگتن و آقاي فردريك هر دو مشتاق خريد بودند . ناپلئون بين اين دو مردد بود. كه كدام را انتخاب كند. هر زمان به نظر مي رسيد كه قصد معامله با فردريك را دارد اعلام مي شد كه اسنوبال در فاكس وود مخفي است و هر موقع كه به معامله با پيل كينگتن متمايل مي شد شايع مي كردند كه اسنوبال در پيچ فيلد پنهان شده است.

ناگهان در اوايل بهار حادثه وحشتناكي كشف شد. اسنوبال شبها پنهاني مكرراً به مزرعه رفت و آمد مي كند. حيوانات آنقدر آشفته شدند كه نمي توانستند شب ها به راحتي بخوابند. شايع بود كه او در تاريكي شب به مزرعه مي آيد و مرتكب كارهاي اشتباه مي شود. غله مي دزد، سطل شير را واژگون مي كند، تخم مرغها را مي شكند، بذرها را لگدمال مي كند و جوانه درختهاي ميوه را مي جود.

هرزمان كه هر چيز اشتباه رخ مي داد معمولا به اسنوبال ربطش مي دادند. اگر شيشه پنجره اي مي شكست يا فاضلاب آب بسته مي شد هركس مي گفت كه اسنوبال شبانه آمده و آن كار انجام داده است. وقتي كليد انبار آذوقه گم شد همه مزرعه معتقد بودند كه اسنوبال آن را در چشمه انداخته است. عجيب آنكه حتي پس از اينكه كليد را كه اشتباهي زير كيسه آذوقه گذاشته بودند پيدا كردند بازهم بر اعتقاد خود بودند.

ماده گاو ها به اتفاق مي گفتند كه اسنوبال شبانه به آخور آنها مي آيد و آنان را در حالي كه خوابند مي دوشد. موشهايي صحرايي كه در زمستان موجب زحمت شده بودند گفته مي شد كه متحد با اسنوبال اند.

ناپلئون حكم كرد كه بايد به فعاليتهاي اسنوبال رسيدگي دقيقي كنند. او با سگ هايي كه ملازمين ا و بودند خارج مي شد و بقيه حيوانات به لحاظ احترام با كمي فاصله به دنبالش بودند. ناپلئون هر چند قدم مي ايستاد زمين را براي يافتن رد اسنوبال بو مي كشيد. او گفت با مشامش او را پيدا مي كند. او هر گوشه اي را ،‌اصطبل ، آخور گاوها، لانه هاي مرغ و باغچه را بو كشيد و تقريبا همه جا رد اسنوبال را پيدا كرد. او پوزه پهنش را به خاك مي گذاشت ، چند نفس عميق مي كشيد، با صدايي وحشتناك بانگ زد: اسنوبال! او اينجا بوده است. بويش را مي شناسم! با نام اسنوبال همه سگها دندان نشان دادند و زوزه مي كشيدند كه خون در بدن منجمد مي شد.

حيوانات كاملا ترسيده بودند. به نظر آنها مي رسيد كه از اسنوبال حضوري مخفي دارد كه تمام محيط را احاطه كرده و آن ها را تهديد مي كند. در شب اسكوئيلر همه آنها را صدا زد و با بيان هشدار آميزي كه از چهر ه اش مشخص بود به آنها گفت كه او بايد اخبار مهمي را بازگو كند.

او در حالي كه تيك عصبي كمي داشت فرياد زد دوستان ! موضوع خيلي وحشتناكي كشف شده است  . اسنوبال خود را به فردريك صاحب مزرعه  پينج فيلد كه نقشه حمله به ما و مزرعه را دارد فروخته است. اسنوبال موقع حمله قرار است راهنماي او باشد . اما بدتر از آن اينكه گمان مي كرديم كه دليل طغيان او غرور و جاه طلبي است. اما دوستان ما اشتباه مي كرديم. آيا شما مي دانيد دليل واقعي آن چيست ؟ اسنوبال از همان اول با جونس متحد بودند و در تمام مدت مامور مخفي او بود. تمام اين مطلب از روي مدارك كتبي كه از او به جا مانده و ما به تازگي كشف كرده ايم ثابت شده است. به نظر من دوستان اين موضوع مطالب بسياري را نشان مي دهد. آيا خودمان نديديم كه چطور او در جنگ گاوداني تلاش كرد كه ما شكست بخوريم اما خوشبختانه بي نتيجه ماند؟

حيوانات بهت زده شده بودند. اين ديگر تبهكارانه تر از ويران كردن آسياب بود. چند دقيقه طول كشيد تا به حقيقت سخن اسكوئيلر پي بردند. آنها همه به ياد داشتند و يا فكر مي كردند كه به ياد دارند كه اسنوبال چطور در جنگ گاوداني جلوتر از همه حيوانات حمله كرد و حيوانات را گرد هم آورد و به حمله تشويق كرد يك لحظه حتي زماني كه گلوله هاي تفنگ جونس پشتش را مجروح كرده بود توقف نكرد. در ابتدا كمي سخت بود كه ببينند چطور اين كارها را با حمايت از جونس انجام داده است. حتي باكسر كه بندرت سوال مي كرد گيج شده بود. او به زمين نشست، پاهاي جلو را زير بدنش تا كرد، چشمانش را بست و با تلاش بسيار افكارش را سر و تنظيم كرد.

گفت: من باور نمي كنم من خودم ديدم كه اسنوبال در جنگ گاوداني با شجاعت جنگيد . مگر خود ما بلافاصله پس از جنگ به او نشان شجاعت حيواني درجه يك نداديم؟

دوستان ما اشتباه كرديم. حالا از روي مدارك محرمانه اي كه بدست آورده ايم مي فهميم كه او سعي داشته است مارا گمراه كند.

باكسر گفت: او و ما همه ديدم كه از او  خون جاري است!

اسكوئيلر فرياد كشد همه اينها قسمتي از نقشه بود تير جونس فقط او را خراش داد. اگر شما مي توانستيد بخوانيد من اين مطلب را از وري نوشته خودش به شما نشان مي د ادم . نقشه شان اين بود كه اسنوبال در لحظه بحراني علامت عقب نشيني دهد و مزرعه را به دشمن واگذار كند و خيلي تلا ش میکردكه موفق شود. دوستان مي توانم بگويم كه اگر شجاعت پيشواي ما ناپلئون نبود او مي توانست موفق شود. آيا شما بياد نداريد كه چطور درست وقتي كه جونس و كارگرانش در داخل حياط بودند اسنوبال ناگهان پشت كرد و فرار كرد. خيلي از حيوانات هم به دنبالش رفتند؟ و آيا باز بخاطر نداريد درست لحظه اي كه همه را وحشت و ترس فرا گرفته بود و چنين به نظر مي رسيد كه همه چيز از دست رفته است. ناپلئون با فرياد مرگ بر انسان جول شتافت و دندانهايش را به پاي جونس فرو برد؟

اسكوئيلر از سمتي به سمتي پريد و با صداي بلند گفت: دوستان اين را كه قطعا به ياد داريد؟

وقتي اسكوئيلر صحنه را اين قدر واضح تشريح كرد  به نظر حيوانات آمد كه همه را به ياد دارند. به هر حال آنها فرار اسنوبال را در لحظه بحراني جنگ بياد آو ردند. اما باكسر هنوز كمي ناراحت بود.

سرانجام او گفت: من اعتقاد ندارم كه اسنوبال از ابتدا خيانتكار بوده است. آنچه بعدا انجام داد موضوع ديگري است. ولي من معتقدم كه او در جنگ گاوداني دوست خوبي بوده است.

اسكوئيلر  در حالي كه شمرده و قاطعانه صحبت مي كرد گفت: دوستان پيشواي ما ناپلئون به طور يقين بله بطور يقين بيان كرده كه اسنوبال از ابتدا بله حتي پيش از آنكه فكر شورش در سر باشد مامور جونس بوده است.

باكسر گفت: پس موضوع فرق كرد البته دوستان اگر ناپلئون چنين مي گويد حتما درست است.

اسكوئيلر فرياد كشيد حالا باديد صحيح موضوع را مي بيني اما با چشمان براقش نگاه زشتي به باكسر انداخت. او برگشت كه برود ولي توقف كرد و به نحوه گيرا اضافه كرد:‌من به تمام حيوانات  اين مزرعه هشدار مي دهم كه چشمان خودر را خيلي باز كنند. براي ما با دلايل شناخته شده است كه در بين ما  در اين لحظه تعدادي مامورمخفي اسنوبال در خفا عمل مي كنند. چهار روز بعد هنگام عصر ناپلئون دستور داد كه همه حيوانات در حياط جمع شوند. هنگامي كه آنها با همديگر جمع شدند ناپلئون كه هر دونشانش را (اخيرا نشان شجاعت درجه يك حيواني و نشان درجه دو حيواني به خود اعطا كرده بود)‌به سينه داشت با نه سگ تنومند كه دو راو جست و خيز مي كردند كه مهيب زوزه مي كشيدند كه ستون فقرات حيوانات را به لزره مي انداختند از خانه بيرون آمد . آها همه بر جاي خود ساكت از ترس دولا شدن، بنظر مي رسيد مي دانستند كه موضوع وحشتناكي در حال رخد اد است.

ناپلئون ايستاد و با چهره اي عبوس نگاهي به حاضرين انداخت سپس با حداكثر صدا زوزه بلندي كشيد. سريعا سگها به جلو پريدند و چهار خوك را توقيف كردند و از گوشهاي آنها گرفتند و آنها را كشيدند، از درد و ترس فرياد مي زدند جلو پاي ناپلئون انداختند.

از گوش خوكها خون جاري بود و سگها از بوي خون هار شده بودند. سكوت براي دقايقي برقرار شد. در شگفتي عمومي سه تا از آنها به باكسر حمله كردند. باكسر كه آنها را ديد سم بزرگش را بلند كرد  لگدش در ميان هو ا به يكي از سگها خورد وروي زمين افتاد. سگ براي بخشش ناله كرد و دم دوتاي ديگر زير پاهاي باكسر بود. باكسر به ناپلئون نگاه كرد تا بداند سگها را رها سازد يا زير پا  له كند. ناپلئون سيمايش تغيير كرد و با تندي به باكسر دستور داد كه سگ را آزاد كند. همينكه باكسر سمش را بلند كرد سگ زخمي زوزه كنان دزدكي دور شد.

همهمه خاموش شد. چهار خوك كه مي لرزيد و از هر خطوط چهره شان آثار گناه خوانده مي شد منتظر بودند. ناپلئون رو كرد به آنها و گفت كه به گناه خود اعتراف  كنيد. آنها چهار خوكي بودند كه وقتي ناپلئون جلسات يكشنبه را لغو كرد اعتراض كردند. بدون هيچ معطلي چهار خوك اقرار كردند كه از زمان اخراج اسنوبال پنهاني با او در ارتباط بوده اند و در ويران كردن آسياب بادي به او همراه بودند و آنها پذيرفتند كه مزرعه را تسليم فردريك كنند. اضافه كردند كه اسنوبال به طور خصوصي به آنها اعتراف كرده است كه سالهاست عامل مخفي جونس بوده است. وقتي اعترافات تمام شد سگ ها سريعا گلوي خوكها را پاره كردند و ناپلئون با صداي وحشتناكي پرسيد آيا حيوان ديگري موضوعي براي اعتراف دارد؟

سه مرغ اسپانيايي كه رهبر شورشيان در شورش در مورد تخم مرغها بودند جلو آمدند و گفتند كه اسنوبال موقع خواب پيش آنها آمده و آنها را برانگيخنه كه از دستورات ناپلئون نافرماني كنند. آنها نيز قتل عام شدند. سپس غازي جلو آمد و اعتراف كرد كه در خرمن برداري سال گذشته پنهاني شش ساقه گندم دزديده و شبانه خورده است. سپس گوسفندي اعتراف كردند كه در مخزن آب ادرار كرده است مي گفت اين عمل رابه اصرار اسنوبال كرده است. سپس دو گوسفند ديگر اعتراف كردند كه قوچ پيري را كه از پيروان مخصوص ناپلئون بوده به قتل رسانده اند به وسيله دواندن او دور آتش زماني كه او سرفه مي كرده است.

همه در همان مكان كشته شدند. شرح اقرار ها و مجازات آن قدر ادامه يافت تا از كشته كپه اي جلوي پاي ناپلئون ايجاد شد و هوا از بوي خون سنگين شد. از زمان جونس چنين صحنه اي ديده نشده بود.هنگامي كار به پايان رسيد ساير حيوانات به جز خوكها و سگها با هم به بيرون رفتند . همه بدبخت و مي لزريدند و نمي دانستند كه خيانت حيوانات كه با اسنوبال همدستي كردند هولناك تر است يا مجازات بيرحمانه آنها كه شاهدش بودند. در گذشته اغلب از اين صحنه هاي خونين و به همين اندازه ترسناك زياد ديده بودند ولي به نظر همه آنها چنين مي رسيد كه آنچه بين خودشان اتفاق افتاده است خيلي بدتر است. از روزي كه جونس مزرعه را ترك كرده بود تا امروز هيچ حيواني بدست حيوان ديگري كشته نشده بود. حتي موشي هم كشته نشده بود. حيوانات به سوي آسياب نيمه تمام كه بر نوك تپه بود را افتادند و كلور موريل بنجامين گاوها و گوسفندها غازها و مرغها يعني همه جز گربه كه ناگهان قبل از صدور فرمان ناپلئون در مورد اجتماع حيوانات غايب شده بود  نزديك به هم نشستند و به گرماي يكديگر نياز داشتند. براي دقايقي هيچكس صحبت نميكرد. تنها باكسر روي پايش ايستاده بود با ناراحتي از اين طرف به آن طرف حركت مي كرد و دم سياه بلندش را به پهلوهايش مي زد و گاه شيهه كوتاهي از تعجب مي كشيد. سر انجام گفت:

من اصلا نمي فهمم هرگز فكر نمي كردم كه چنين چيزهايي در مزرعه ما اتفاق افتد . احتمالا ناشي از اشتباه خود ماست. تنها راه حلي كه بنظرم مي رسد اين است كه بيشتر كار كردن است. از امروز من صبح ها يك ساعت زودتر از خواب بلند مي شوم. و سلانه سلانه بسوي معدن سنگ رفت و دوبار متوالي سنگ جمع كرد و آنها را به محل آسياب برد بعد استراخت كرد.

حيوانات دور كلور بدون آنكه صحبت كنند جمع شدند. از نوك تپه كه به آنها وسعت ديد كه ييلاقات را ببيند مي داد.

بيشتر مزرعه حيوانات در داخل چشم آنها چراگاهي بود كه امتداد مي يافت تا جاده اصلي و شامل : مزرعه يونجه، بوته زار، آبگير كوچك و زمين هاي شخم زده كه در آن گندم جوان ضخيم سبز بود و بام هاي قرمز زنگ ساختمان مزرعه كه دود از بخاري آن بالا مي رفت. يكي از روزهاي تميز بهاري بود. علفها و پرچين هاي پشت سر هم با تابش خورشيد زر اندود مي گشتند. حيوانات با تعجب و شگفتي خاصي به ياد آوردند كه وجب به وجب اين مزرعه هرگز چنين خوش آيند به نظر آنها نرسيده بود كاملا از آن خودشان است. كلور به اطراف تپه نگاه كرد و چشمانش از اشك پر شد. اگر اومي توانست درباره افكارش  صحبت كند مي گفت هدف آنها هنگامي كه سال قبل تلاش كردند انسان را بر اندازند اين نبود. اين صحنه های وحشتناك و قتل عام منظور از شورشي كه ميجر پير در ابتدا جنبش الز آن گفته بود نيست. اگر خود او هر تصويري از آينده را تجسم مي كرد آن جامعه اي از حيوانات كه آزا د بودند از گرسنگي ، شلاق و همه …و هر كاري كه متناسب با توانائيشان بود و قوي حافظ ضعيف بود،‌مانند او كه در شب سخنراني ميجز جوجه مرغهاي گمشده را نگهداري كرده بود. در عوض او نمي دانست كه چرا روزي پيش آمده كه كسي از ترس زوزه سگهاي درنده جرئت اظهار نظر نداشت و ناظر پاره پاره شدن دوستانش بعد از اقرار آنها به جنايتشان بوده است. او مي دانست نبايد طغيان و سركشي در ذهنش خطور كند. او مي د انست كه با تمام اين چيزها موقعيتشان بهتر از زمان جونس است و بالاتر از همه كارها جلوگيري از بازگشت انسان هاست. هر آنچه روي مي داد او بايد وفادار بماند بيشتر كار كند فرمان هايي را كه به او مي دهند اجرا كند و پيشوايي ناپلئون را بپذيرد اما هنوز اين آن چيزي نبود كه او و ساير حيوانات از اين رنج وتلاش اميد داشتند. اين هدف نبود كه آسياب بادي را بسازند و خود را هدف گلوله جونس قرار دهند. افكار كلور اين بود هرچند نمي توانست آن را شرح دهد.

سرانجام احساس كرد يكي از راه هاي خواندن سرود حيوانات انگليس تا اندازه اي مي تواند جايگزين كلماتي شود كه از عهده بيانش بر نمياد و از اينرو شروع به خواندن آواز كرد. ديگر حيوانات كه دور او نشسته بودند با او  هم سه بار آن را پشت سر هم خيلي خوش آهنگ اما آهسته و سوگوارانه خواندند .آنها هرگز پيش از اين گونه اين سرود را نخوانده بودند.

آنها تازه دور سوم سرود را تمام كرده بودند كه اسكوئيلر همراه دو سگ رسيد. بر اي آنها واضح بود كه براي گفتن موضوع مهمي آمده است. او اعلام كرد كه طي حكم مخصوصي از ناپلئون سرود حيوانات انگليس برانداخته شده است. از حالا به بعد خواندن آن قدغن شده است.

حيوانات شگفت زده شدند.

موريل فرياد زد چرا؟

اسكوئيلر محكم گفت: دوستان ما ديگر به آن نيازي نداريم. آواز حيوانات انگليس آواز زمان شورش بود. اما حالا شورش انجام شده بود و مجازات خيانتكاران آخرين قمست آن بود. دشمن خواه داخلي و خواه خارجي شكست خورده است. در سرود حيوانات انگليس ما تمايل خود را براي داشتن جامعه اي بهتر در روزهاي پيشرو بيان مي كرديم واما حالا جامعه تازه اي تاسيس كرديم ديگر اين سرود مفهوم ندارد.

اگر چه حشت بين آنها افتاد،‌تعدادي از حيوانات مي خواستند اعتراض كنند. اما در اين لحظه گوسفندان طبق معمول براي چند دقيقه بع بع چهار پا خوب دو پا بد را سردادند و فرصت بحث پيش نيامد.

ديگر آواز حيوانات انگليس شنيده نشد و به جاي آن مي ني ماس شاعر شعري سرو د كه با اين بيت آغا ز مي شد:

قلعه حيوانات،قلعه حيوات

هرگز از من به تو آسيبي نخواهد رسيد

و اين سرود هر يكشنبه صبح بعد از برافراشتن پرچم خواند ه مي شد ولي بنظر حيوانات نه كلمات و نه آهنگ آن به نظر حيوانات بپاي سرود حيوانا ت انگليس نبود.

فصل هشتم

چند روز بعد كه وحشت ناشي از اعدام ها كاهش يافت تعدادي از حيوانات بياد آوردند يا فكر ميكردندكه به ياد دارندكه در فرمان ششم گفته است كه هيچ حيواني نمي تواند حيوان ديگر ي را بكشد.با آنكه كسي نمي خواست يادآوري اين موضوع به گوش سگ ها و خوك ها برسد ، احساس مي كردند كه قتل برابر با فرمان نيست. كلور از بنجامين خواست كه ششمين فرمان را برايش بخواند هنگاميكه بنجامين طبق معمول گفت از دخالت در اين امر خودداري ميكند ، او رفت و موريل را آورد. موريل فرمان را براي او خواند و آن نشان داده : هيچ حيواني بدون دليل حيوان ديگري را نمي كشد. به نوعي دو كلمه آخر اشتباها از ياد حيوانات ر فته بود. اما آنها حالا مي ديدند كه فرمان نقض  نشده است. براي اينكه دليل خوب آشكار براي قتل خيانتكاراني كه با اسنوبال متحد بودند وجود دارد.

سراسر سال حيوانات حتي از سال قبل هم بيشتر  كار كردند. ساخت دوباره آسياب بادي با دو برابر شدن ضخامت ديوار ها نسبت به قبل و تمام كردن آن در تاريخ معين با كار هاي عادي مزرعه عمل كار وزحمت بزرگي بود. بعضي روز ها به نظر حيوانات ميرسيد كه نسبت به زماني كه در دوره جونس كار ميكردند ساعت ها ي بيشتري كار ميكنند و بهتر تغذيه نشده اند. در يكشنبه صبح ها اسكوئيلر از روي تكه كاغذ درازي كه با پاچه اش آن را نگاه داشته بود براي آنها ليستي از ارقام بدست آمده از افزايش توليدات مواد عذايي كه به دويست درصد، سيصد درصد و يا حتي پانصد در صد رسيده است مي خواند. حيوانات دليلي نمي ديدند كه گفته هاي او را باور نكنند به خصوص كه آنها ديگر بطور واضح شرايط زندگي قبل از شورش را نمي دانستند بياد بياورند. آنها زودتر ميتوانستند حساب كمتر و مواد عذايي بيشتر ي داشته باشند.

تمام دستورات به وسيله اسكوئيلر ويا يكي ديگر از خوك ها حالا صادر ميشد. ناپلئون گاهي حتي هر دو هفته يكبار هم در مجالس عمومي حاضر نمي شد.

هنگاميكه او ظاهر ميشد نه تنها توسط سگ ها بلكه يك جوجه خروس سياه رنگ هم كه به شانه شيپورچي بود جلوي او حركت ميكرد در ملازمت وي بودند و قبل از سخنراني ناپلئون قوقولي قوقو ميكرد . مي گفتند او ميگفت حتي در ساختمان مزرعه ناپلئون عادت دارد اپارتمانش از ديگران مجزا باشد. غذايش را تنها با دوسگ براي خدمت گزاري نزدش هستند و در سرويس ناهار خوري انگليسي كه در قفسه اتاق ناهار خوري بوده است مي خورد. هم چنين اعلام شد كه در روز تولد ناپلئون هر سال شليك شود مانند دو يا بود ديگر.

ناپلئون حالا هرگز ديگر به نام ناپلئون خطاب نمي شد. او هميشه با عنوان پيشواي ما رفيق  ناپلئون منتسب شده بود خوك ها دوست داشتند عناويني مانند پدر حيوانات ، وحشت انسان ، محافظ گوسفندان ، دوست اردك ها و مانند آن برايش بسازند . اسكوئيلر در سخنراني هايش اشك از گونه اش مي غلتيد و از تدابير فرزانگي ناپلئون و از خوش قلبي و عشق سر شار او به حيوانات هر كجا و حتي مخصوصا ناراحتي براي حيواناتي كه هنوز در جهالت و بردگي در ديگر مزرعه  ها زندگي ميكنند حرف مي زد. معمول شده بود كه هر پيروزي موفقعيت آميزي و شانس خوبي را به ناپلئون نسبت دهند. اغلب شنيده ميشد كه مرغي به ديگري اظهار ميكرد زيرا رهنمايي پيشوا ما ناپلئون من در طي شش روز پنچ تخم كرده ام يا دو گاو كه از آبگير آب مي نوشيدند از روي تعجب مي گفتند  به شايستگي پيشواي آگاه ناپلئون آب گورا شده است . احساسات عمومي مزرعه به خوبي د ر شعري بنام پيشوا ما ناپلئون كه مي ني ماس آن را سروده بود شرح داده شده بود كه آن اينست:

دوست يتيمان

چشمه شادي

خداوند گار سطل آب ! اوه چگونه آن را طلب كنم

آتش زماني كه من به تو خيره شدم

آرامش و فرمان دادن چشمانت

مانند خورشيد در آسمان

رفيق ناپلئون

تودهنده اي

هميشه عشق ، مخلوق تو

شكم پر دوبار در روز

هر حيواني بزرگ و كوچك

خواب در صلح در خوابگه خود

توبيش از همه مي  بيني

رفيق ناپلئون

قبل از آنكه به عنوان بزرگ رشد كرده بود

حتي به عنوان يك بطري يا به عنوان يك دستگيره گرد

او آموخته به ما

وفادار و صادق به تو

بله، فرياد ما بايد

ر فيق ناپلئون

ناپلئون اين شعر  را پسند كرد و آن را روي ديوار بزرگ طويله روبرو هفت فرمان حكاكي شود. بالاي آن تصوير نيم رخ ناپلئون كه اسكوئيلر آن را با رنگ سفيد نقاشي كرده بود قرار گرفت.

در اين اثنا ناپلئون از طريق وكالت وايمپر مذاكرات پيچيده اي با فردريك و پيل كينگتن را بر عهده گرفته بود. تكه هاي الوار هنوز فروخته نشده بود. از اين دو فردريك بيشتر خواستار داشتن آن بود اما قيمت معقولي پيشنهاد نميكرد. در اين زمان دوباره شايع شده بود كه فردريك و كارگرهايش نقشه حمله به قلعه حيوانات و تخريب آسياب بادي را دارد، ساختماني كه حس حسادت او را بر انگيخته بود. مشخص شده بود كه اسنوبال هنوز دزدكي در مزرعه پينج فيلد است.

در اواسط تابستان حيوانات از شنيدن اعترافات سه مرغ كه جلوي آنها به دست داشتن به توطئه قتل ناپلئون به القا اسنوبال ترسيدند. آنها سريعا اعدام شدند و احتياطات تازه براي امنيت ناپلئون به عمل آمد.

شب ها چهار سگ در چهار گوشه تختخوابش نگهباني ميكردند و خوك جواني بنام پينك اي وظيفه تست همه غذاي او را قبل از آنكه او را بخورد تا مسموم نباشد را داشت.

در اين زمان ناپلئون ترتيب فروش الوار رابه آقاي پيل كينگتن داد هم چنين توافقهاي معيني براي تعويض توليدات بين انسان و حيوان صورت گرفت. اگر چه رابطه بين ناپلئون و پيل كينگتن تنها توسط وايمپير صورت ميگرفت ولي حالا تقريبا دوستانه بود. حيوانات به پيل كينگتن چون انسان بود اعتماد نداشتند اما خيلي بيشتر او را به فردريك كه آنها هم از او مي ترسيدند و هم نفرت داشتند ترجيع ميدادند. تابستان گذشت و ساخت آسياب بادي نزديك به اتمام بود. شايعه حمله خيانتكارانه هر لحظه قوي تر از قبل شيوع مي يافت. گفته ميشد فردريك قصد حمله به همراه بيست مرد مسلح را دارد و به قاضي و پليس رشوه داده تا اگر زمان سند مالكيت قلعه حيوانات را به دست آورد بازخواستي در كار نباشد. علاوه بر اين داستان هاي وحشتناكي از ظلم فردريك نسبت به حيواناتش از پنچ فيلد به بيرون فاش شده بود. او اسب پيري را تاسر حد مرگ شلاق زده است گاوهايش را گرسنگي داده است و سگي را با پرت كردنش در تنور  به قتل رسانده است او براي سرگرمي اش خود ش هر شب خروس ها را با بستن تيغ به سيخكشان به جنگيدن مجبور ميكرد. حيوانات از اينكه با دوستانشان اينگونه رفتار ميشد خونشان جوش آمد و تقاضا ميكردند اجازه دهند به پينج فيلد حمله كنند و انسان ها را از آنجا بيرون كنند و حيوانات را آزاد كنند ولي اسكوئيلر آنها را اندرز ميداد كه از انجام كار عجولانه خودداري كنند و به استراتژي ناپلئون  اعتماد كنند.

با اين همه احساسات عليه فردريك فزوني گرفت. صبح يكي از يكشنبه ها ناپلئون در طويله حضور يافت و شرح داد كه وي هرگز و هيچگاه قصد فروش الوار رابه فردريك نداشته است.

او گفت معامله با ادم رذل چون  او رابه دور از شان خود ميداند. كبوتر ها كه هنوز براي تبليغ شورش به خارج فرستاده ميشدند از قدم گذاشتن به فاكس وود منع شدند. او هم چنين دستور داد شعار قبلي مرگ بر انسان را رها و به جاي آن مرگ بر فردريك بگويند. در اواخر تابستان يكي ديگر از دسيسه هاي اسنوبال آشكار شد. محصول گندم از علف هرزه پر شده بود و كشف شد اسنوبال شبانه بذر علف را با بذر گندم قاطي كرده است. غاز نري كه آگاهي از اين دسيسه داشت به جرمش نزد اسكوئيلر اقرار كرده بود سريعا با بلعيدن انواع توتهاي تاجريزي مرگبار خودكشي كرد. حالا حيواناتي كه فكر مي كردند اسنوبال نشان شجاعت حيواني درجه يك دريافت كرده است متوجه شده كه اين موضوع فقط افسانه اي ساخته شده توسط خود بعد از نبرد گاوداني است و به او نه تنها مدالي داده نشد بلكه بخاطر نشان دادن بزدلي در جنگ گاوداني مورد انتقاد قرار گرفته بود. يكبار ديگر حيوانات با شنيدن اين موضوع سر در گم شدند اما اسكوئيلر به زودي توانست آنان را متقاعد كند كه حافظه شان اشتباه كرده است.

در فصل پاييز هم زمان با برداشت محصول باتلاش بسيار بناي آسياب بادي تمام شد. ماشين آلات هنوز نصب نشده بود و وايمپر قرار بود مذاكرات براي خريد آن را انجام دهد. اما با وجود تمام موانع، دشواري ها، بي تجربگي و اوليه بودن ماشين آلات و بدشانسي ها و دسايس اسنوبال كار درست در روز مقرر به پايان رسيد. حيوانات خسته اما مغرور گرداگرد شاهكار خودشان كه ظاهرا بدر چشمشان حتي قشنگتر از بناي اوليه بود قدم مي زدند. علاوه بر اين ضخامت ديوار ها دو برابر قبل بود. اينبار چيزي جز مواد منفجر ه آن را ويران نمي كرد. وقتي آنها فكر مي كردند كه چطور كار كرده اند و چطور بر دلسردي ها و مشكلات بزرگ غلبه كردند و به وقتي كه پره هاي آسياب به حركت افتاد و رفاهي در زندگي شان به وجود خواهد آمد فكر مي كردند خستگيشان در مي آمدم و گرداگرد آسياب بادي جست و خيز مي كردند  گريه پيروزي سر دادند . ناپلئون به همراهي سگها و جوجه خروسش براي بررسي آمد پس از آنكه كامل بررسي كرد شخصا به حيوانات براي اين پيروزي تبريك گفت و اعلام كرد كه آسياب بنام آسياب ناپلئون ناميده خواهد شد.

دو روز بعد حيوانات براي جلسه خصوصي به طويله فراخواند شدند . وقتي ناپلئون اعلام كرد كه الوار ها را به فردريك فروخته آنها خاموش و مصيبت زده شدند. فردا واگن هاي فردريك براي حمل مي رسد. ناپلئون در همه اين دوره كه به نظر مي رسيد با پيل كينگتن روابط دوستانه دارد به صورت پنهاني مشغول توافق با فردريك بود.

همه ارتباطات با فاكس وود قطع شد و پيام هاي توهين آميزي براي پيل گينكتن فرستاده شد. به كبوتر ها گفته شد ديگر به پينج فيلد  نرود و شعار را از مرگ بر فردريك به مرگ بر پيل كينگتن تغيير دهند و ناپلئون حيوانات را مطمئن ساخت كه داستان حمله محتمل الوقوع به قلعه حيوانات كاملا نادرست بوده است و داستان ظلم و ستم فردريك به حيواناتش بسيار مبالغه شده است. همه شايعات ممكن از سوي اسنوبال و عواملش سازماندهي شده باشد. مشخص شد كه اسنوبال در پينج فيلد نيست و هرگز در تمام عمرش پا در آنجا نگذاشته است . او در نعمت قابل توجهي در فاكس وود زندگي مي كنندو در حقيقت سالها مستمري بگير پيل کينگتن بوده است.

خوكها از حيله اي ناپلئون به وجد آمدند. با تظاهر به دوستي پيل كينگتن فردريك را مجبور كرده دوازده پوند قيمت را بالا ببرد. اسكوئيلر مي گفت : برتري ناپلئون در اين است كه به هيچكس اطمينان ندارد حتي فردريك. فردريك مي خواسته قيمت الوار را با تكه كاغذي بنام چك بپردازد ولي ناپلئون از او خيلي باهوشتر است او خواسته تمام مبالغ با اسكناس پنج پوندي و آن هم قبل از حمل الوار ها پرداخت شود. فردريك مبلغ را پرداخته و مقدار آن درست معادل قيمت خريد ابزار و آلات آسياب بادي است.

در طي اين مدت الوار ها را با سرعت حمل مي كردند. هنگاميكه آنها را بردند جلسه خصوصي ديگري د رطويله برگزار شد تا حيوانات از اسكناس هاي فردريك سركشي كنند.ناپلئون روي بستري از كاه لم داده بود و پولهاي كنارش در يك ظرف چيني آشپزخانه مزرعه بودند. حيوانات در صف آهسته از جلوي آن گذشتند و هريك با دقت بسيار به آن نگاه مي كردند. باكسر پوزه اش را براي بوكردن اسكناس ها جلو برد و با نفس او كاغذهاي سفيد سست خش خش كردند.

سه روز بعد هياهوي وحشتناكي ايجاد شد. وامپير با چهره رنگي پريده بي حسي به سرعت با دو چرخه از راه رسيد دو چرخه را در حياط انداخت و يك راست با عجله به ساختمان رفت. بعد از لحظه اي صداي غرش خشم آلودي از بناي ناپلئون بلند شد. خبر حادثه مانند بمب در قلعه تركيد. اسكناس ها جعلي بود و فردريك الوارها را در ازاي هيچ خريده بود.

ناپلئون حيوانات را سريعاً دور هم صدا زد و باصداي مهيبي دستور قبل فردريك را صادر كرد. گفت او را پس از اسير كردن به صورت زنده خواهند جوشاند. در اين زمان او هشدار داد به آنها كه بعد از اين كار خائنانه بدتر از آن هم بايد انتظار داشت، فردريك و كارگرانش ممكن است حمله اي را كه مدت ها قبل انتظارش مي رفت آغاز كنند. در تمام معبر هاي مزرعه نگهبان گماشتند و علاوه بر اين چهار كبوتر با پيام هاي آشتي جويانه به اميد برقراري مجدد روابط خوب با پيل كينگتن به فاكس وود فرستادند.

صبح روز بعد حمله شروع شد. حيوانات مشغول خوردن صبحانه بودند كه فردريك با كارگرانش سريعاً از دروازه پنج مانع وارد شدند. حيوانات با دليري تمام يورش بردند ولي اينبار آنها نتوانستند به راحتي جنگ گاوداني پيروز شوند . آدم ها پانزده نفر بودند با شش تفنگ و به محض اينكه حيوانات به فاصله پنجاه متري رسيدند شليك مي كردند.

حيوانات نمي توانستند در برابر اين انفجار و گلوله باران ترسناك ايستادگي كنند علي رقم تلاش ناپلئون و باكسر در دوباره گرد آوردن آنها به زودي عقب نشيني كردند. تعدادي از آنها هم زخمي شدند. همه آنها به ساختمان مزرعه پناه بردند و از سوراخ كليد و شكاف در بيرون را با احتياط نگاه مي كردند. همه چراگاه بزرگ كه آسياب بادي را نيز شامل مي شد به محاصره دشمن بود. براي لحظه اي حتي ناپلئون خودش را باخت . او بدون آنكه سخني بگويد آهسته بالاو پايين قدم ميزد دمش سخت و محكم و به هم مي پيچاند. در انتظار ديدن هر حركتي از فاكس بود. اگر پيل كينگتن و كارگرانش به آنها كمك مي كردند هنوز ممكن بود پيروز شوند اما در اين زمان چهار كبوتري كه قبلا فرستاده بودند بازگشتند و يكي از آنها كاغذي از پيل كنگتن آورده بود. كه رويش با مداد نوشته بود تا چشمت كور.

در اين زمان فردريك و كارگرانش اطراف آسياب بادي ايستاده بودند و حيوانات آنها را نگاه مي كردند و زمزمه از ترس بلند شد. دو تا از كارگرها اهرم و پتك دست گرفته بودند و مي خواستند آسياب بادي را از بين ببرند و بكوبند.

ناپلئون فرياد زد: امكان ندارد. ما ديوار ها را ضخيم تر از آن ساختيم، آنها نمي توانند در عرض يك هفته آن را ويران كنند. اما بنجامين به حركات آدم ها نگاه مي كرد. آن دو با پتك و اهرم حفره اي نزديك پايه آسياب كندند. بنجامين به آرامي پوزه بلندش را با تمسخر تكان داد.

او گفت همين فكر را مي كردم. آيا نمي بينيد كه آنها چه مي كنند؟ در  یک لحظه دیگر آنها بسته های دینامیت را در داخل حفره می ریزند.

حیوانات وحشت زده منتظر بودند. حالا دیگر امکان بیرون رفتن و محافظت از ساختمان نبود. بعداز لحظاتی دیدند انسان ها از همه جهات می دوند. صدای کر کننده ای برخاست. کبوتر ها به هوا پریدند و تمام حیوانات به جز ناپلئون با شکم خود ر ا روی  زمین انداختند و صورت خود را مخفی کردند. هنگامیکه دوباره بلند شدند دود بزرگ سیاهی مکان آسیاب بادی را در بر گرفت . باد آهسته دود را راند.

آسیاب بادی از بین رفت. با دیدن این صحنه ،جرات به حیوانات بازگشت. ترس و نومیدی که دقایقی قبل احساس شده بود از بین رفت و در آنها از این عمل پست و شرم آور خروشیدند. فریاد مقتدر انه برای انتقام زدندو بدون آنکه منتظر دستور بعدی شوند به جلو حمله کردند و به پیکار دشمن هجوم رفتند. در این زمان آنها اعتنایی به گلوله های بیدادگر که مانند تگرگ به سمتشان می بارید نمی کردند. جنگ تلخی بود. انسان ها دوباره و دوباره شلیک  میکردند و هنگامی که حیوانات نزدیک می آمدند با چوب دستی و پوتین ها ی سنگین ضربه می زدند. یک گاو ، سه گوسفند  و دو غاز کشته شدند تقریبا بقیه مجروح بودند. حتی ناپلئون که از پشت عملیات را اداره میکرد نوک دمش با گلوله بریده شد. انسان ها هم از جراحت بی بهره نماندند. سر سه نفر از آنها از ضربه سم باکسر شکست و دیگری شکمش با شاخ گاوی پاره شد. شلوار یکی را جسی و بلوبل پاره کردند. وقتی نه سگ محافظ مخصوص ناپلئون که د  ر پرچین ها کمین کرده بودند با زوزه وحشتناک اطراف انسانها را گرفتند. آنهارا ترس فرا گرفت. فردریک فریاد زد به مردانش که تا حد امکان از میدان جنگ بیرون شوند. لحظه ای بعد دشمن بزدل برای زندگی شیرینش فرار کرد. حیوانات آنها را تا انتهای مزرعه تعقیب کردند و با چند لگد آخرین آنها را از میان پرچین های خاردار بیرون کردند.

پیروز شده بودند اما آنها فرسوده و خونین بودند. آنها آهسته و لنگان لنگان به طرف مزرعه بر گشتند. منظره دوستانی که روی چمن افتاده بودند بعضی  از آنهارا به گریه انداخت. در سکوتی غم انگیز در جایی که آسیاب بادی برپا بود ایستادند. بله! از بین رفته بود، کمترین نشانی از آن باقی نمانده بود. حتی بخشی از پایه ها تخریب شده بود. در بازسازی بنا اینبار بر خلاف دفعه قبل نمی توانست از سنگ های فروریخته استفاده کنند. اینبار سنگ ها نبودند شدت انفجار آنها را صد ها متر دور تر انداخته بود. انگار هرگز از اول آسیاب وجود نداشته است.

وقتی که حیوانات به ساختمان نزدیک شدند اسکوئیلر که مرموزانه در خلال جنگ عایب بود جست و خیز کنان در حالی که دمش را با رضایتمندی تکا ن میداد به سوی آنها آمد و حیوانات صدای شلیک گلوله را از سمت ساختمان شنیدند.

باکسر گفت برای چه شلیک میکنند؟

اسکوئیلر فریاد کشید: جشن پیروزی ماست .

باکسر گفت:چه پیروزی ؟ از زانوهایش خون می آمد. یکی از نعل هایش را از دست داده بود دوازده گلوله در پای عقبش  فرو رفته بود. رفیقان چه پیروزی ؟ آیا نتوانستیم دشمن را از خاک خود برانیم ، خاک مقدس قلعه‌حیوانات ؟

اما آنها  آسیاب بادی را از بین بردند و ما برای آن دو کار کردیم .

اسکوئیلر گفت چه اهمیتی دارد؟ ما یک آسیاب بادی دیگری می سازیم. ما اگر بخواهیم شش آسیاب بادی مانند آن می توانیم بسازیم.

تونمی توانی بزرگی  کاری را که انجام داده ایم را بفهمی . همین زمینی را که حالا روی آن ایستاده ایم دشمن آن  را اشغال کرده بود. الان در اثر پیشوایی ناپلئون هر وجب آن ایستاده ایم .

باکسر گفت: پس ما چیزی را که قبلا داشته ایم پس گرفته ایم.

اسکوئیلر فریاد زد: این پیروزی است.

آنها لنگان لنگان وارد حیاط شدند. گلوله های زیر پوست باکسر سوزش دردناکی داشت. او جلوتر از همه واز همین حالا به کار سنگین ساخت مجدد آسیاب بادی از پایه می دید و در خیال خود را آماده انجام وظایفش می دید. اما برای اولین بار به این فکر میکرد که یازده سال سن دارد و شاید عضلات نیرومندش مانند گذشته نباشند، اما زمانی که حیوانات پرچم سبز را بر افراشته دیدند و یکبار دیگر صدای شلیک را شنید و کلا هفت گلوله شلیک شد و سخنرانی ناپلئون را شنید که رفتار آنهارا تبریک می گوید بعد از آن به نظر همه آمد که واقعا پیروزی بزرگ بدست آوردند. حیوانات کشته شده در جنگ در مراسم رسمی دفن شدند.

باکسر وکلور ارابه  جای نعش کش کشیدند و ناپلئون در راس گروه  حرکت کرد. دو  روز تمام جشن گرفته شد. آواز ها خواندند، سخنرانی ها کردند، گلوله ها شلیک شد ، به هر حیوان یک سیب و به هر پرنده صد گرم غله و به هر سگ  سه بیسکویت اهدا شد. اعلان کردند که جنگ بنام جنگ آسیاب بادی نامیده خواهد شد . ناپلئون مدال جدیدی به اسم نشان بیرق سبز ایجاد کرد و آن را به خود اعطا کرد. داستان تاسف انگیز اسکناس ها در خوشحالی عمومی به فراموشی سپرده شد.

چند روز بعد از آن خوک ها یک صندوق ویسکی که در زیر زمین ساختمان مزرعه بدست آوردند. در زمان  اولین اشغال خانه به آن توجهی نشده بود. درشب از ساختمان مزرعه صدای آواز ها بلند که در کمال تعجب همه قسمت هایی از سرود حیوانات انگلیس که با آن آمیخته شده بود شنیدند. ساعت نه ونیم ناپلئون کلاه لبه دار کهنه آقای جونس را پوشید. از در پشت ساختمان بیرون آمد و به سرعت دور حیاط دوید و دوباره به ساختمان رفت. اما در صبح ساختمان را سکوت عمیقی فرا گرفته بود و حتی یک خوک هم در حرکت نبود. نزدیک ساعت نه اسکوئیلر در حالی که آهسته و مغموم راه میرفت پیدایش شد چشمانش متاثر بود و دمش آویزان از پشتت می چرخید. کاملا واضح بود که بیمار است. حیوانات به دور هم جمع شده صداکرد و به آنها گفت باید خزر وحشتناکی برساند. گفت پیشوا ما ناپلئون در حال مرگ است .!

گریه ضجه آور آنها بلند شد. پشت درهای ساختمان مزرعه کاه ریخته شد و حیوانات نوک پا راه می رفتند. با چشمانش اشک آلود از هم پرسیدند اگر پیشوایشان بمیرد چه باید کرد؟ شایع شد با تمام تدابیر اسنوبال در غذای ناپلئون سم ریخته است. ساعت یازده دوباره اسکوئیلر برای بیانیه  ای بیرون آمد: ناپلئون به عنوان آخرین اقدامی که در زمان حیات کرده است فرمان داد که مجازات الکل خوردن اعدام است.

ولی شب حال ناپلئون کمی بهتر بود و صبح روز اسکوئیلر به آنها گفت که وضعیت وی رو به بهبودی است.

شب بعد که ناپلئون به کار برگشت و روز بعد به وامپیر فرمان داد که از ولینگتن کتابهایی در مورد عرق گرفتن و تقطیر بخرد. یک هفته بعد ناپلئون دستور داد چراگاه کوچک پشت باغ میوه را که قرار بود چراگاه حیوانات باز نشسته شود شخم بزنند. ابتدا گفت زمین ضعیف شده است و باید دوباره کشت شود ولی بعد معلوم شد که ناپلئون تصمیم رفته است در آن زمین جو بکارد.

در همین روز ها بود که اتفاق عجیبی رخداد که فهمیدن آن برای هر کس سخت بود. یک شب در حدود  ساعت دوازده صدای درهم شکستن چیزی  از حیاط آمد و حیوانات هر اسان از آخور خود بیرون آمدند. در انتهای دیوار طویله بزرگ که هفت فرمان بر آن نوشته شده بود نردبانی افتاده و به دو تکه شکسته شده بود. اسکوئیلر در حالی که بیهوش شده بود کنار  نردبان نقش بر زمین شده بود. در کنارش یک چراغ به یک قلمو و یک سطل پر از رنگ سفید افتاده بود. سگ ها سریعا اطراف اسکوئیلر جمع شدند و هنگامیکه او توانست  راه برود او را به ساختمان مزرعه باسکورت کردند. هیچکدام از حیوانات نتوانستند معنی آن را بفهمد جز بنجامین پیر که با زیرکی پوزه اش را تکان میداد و بنظر میرسید که موضوع را فهمیده است ولی چیزی نمی گوید.

چند روز بعد که موریل پیش خود هفت فرمان را میخواند متوجه شدباز یکی از فرمان ها طوری نوشته شده که حیوانات به اشتباه آن را به یاد می آوردند. آنها فکر میکردندپنجمین فرمان هیچ حیوانی نباید الکل بنوشد است .  اما دو کلمه از آن را فراموش کرد ه بود ند فرمان پنجم میگفت هیچ حیوانی نباید در حد افراط الکل بنوشد.

فصل نهم

شكاف سم باكسر مدت زيادي تحت مراقبت بود. آنها شروع به تجديد ساخت آسياب بادي روز بعد از پايان جشن پيروزي كردند. آغاز شده بود باكسر از اينكه حتي يك روز كار را تعطيل كنند خودداري كرد و نمي گذاشت كسي متوجه درد و رنجش شود. اما شب ها بطور خصوصي به كلور اقرار مي كرد كه سمش خيلي درد مي كند. كلور سمش را با ضمادي از گياهان كه سابيده بود درمان مي كرد. او و بنجامين دو نفري به باكسر اصرار مي كردند كه كمتر كار كند. او گفت ريه اسبها نمي تواند هميشه سالم كار كند. اما باكسر گوش نمي د اد. او مي گفت فقط يك آرزودارم كه قبل از بازنشسته شدن آسياب بادي را ساخته ببينم.

در ابتدا وقتي قانون قلعه حيوانات تنظيم مي شد، سن بازنشستگي براي اسبها و خوكها دوازده و براي گاوها چهارده براي سگها نه ، گوسفند ها هفت و مرغها و غازها پنجسالگي معين شد. حقوق بازنشستگي موافقت شد. هنوز هيچ حيواني بازنشسته نشده بود اما به تازگي درباره اين موضوع زياد بحث مي شد. حالا كه زمين كوچك پشت باغ ميوه براي كشت جو كنار گذاشته شده بود، شايعه شده بود گوشه چراگاه ها بزرگ حصار زده براي تبديل به يك زمين چراي براي حيوانات بازنشسته و مي گفتند كه حقوق بازنشستگي براي اسبها روز پنج گرم جو و در زمستان پانزده گرم يونجه با يك هويج و در صورت امكان يك سيب در تعطيلات عمومي خواهد بود. دوازدهمين سال تولد باكسر برابر با اواخر تابستان آينده بود.

در طي اين مدت زندگي سخت بود. زمستان به سردي سال گذشته و غذا حتي كمتر بود. يكبار ديگر همه سهميه غذا حيوانات به جز خوكها و سگها كاهش پيدا كرد و اسكوئيلر توضيح داد كه مساوات كامل در امر سهميه بندي خلاف اصول عالم حيواني است. به هر دليلي برای اسكوئيلر سخت نبود اگر چه اين قضيه مشخص بو د براي ديگر حيوانات ثابت كند كه كمبود غذا واقعيت ندارد.

در اين زمان اقدام هاي لازم براي تعديل جيره غذايي انجام شد. (اسكوئيلر هميشه واژه تعديل را بكار مي برد نه تقليل) . اما در اجبار با زمان جونس همه چيز پيشرفت زيادي كرده بود. اسكوئيلر مصرانه ارقامي پشت سرهم تند مي خواند تا به آنها ثابت كند حالا از زمان جونس جوي بیشتر يونجه فراوان تر دارند،‌ساعات كمتري كار مي كنند و آب آشاميدني نسبتا بهتري مي نوشند كه عمرشان طولاني تر مي كند و نسبت بيشتري از جوانهايشان جان سالم به در بردند، كاه بيشتري در آخور هاي آنهاست و مگس كمتر اذيت مي كند. حيوانات تمام به تمام اين جملات اعتقادداشتند. در واقع خاطره جونس از يادها محو شده بود. همه آنها مي د انستند كه زندگي امروزشان ساده و ناگوار است ، اكثر اوقات گرسنه و سردشان است و معمولا جز هنگام خواب كار مي كنند. اما بي تردي روهاي قديم بدتر بود. آنها از اين اعتقاد خوشحال بودند. علاوه بر آن روزها برده بودند و حالا آزادند كه همه اين بزرگترين تفاوت است، و اسكوئيلر هرگز از تذكر نكته غافل نميشد.

در اين روزها دهان هاي براي خوردن باز بود. در پاييز چهار ماده خوك جوان همزمان سي و يك خوك بدنيا آوردند. خوكهاي جوان دورنگ بودند و چون ناپلئون تنها خوك نر مزرعه نسب آنها را مي توان حدس زد. اعلان كردند هنگاميكه آجر و الوار خريداری كردند كلاس درسي در حياط ساختمان مزرعه ساخته خواهد شد. در اين مدت بچه خوكها در آشپزخانه و توسط خود ناپلئون آموزش مي ديدند. آنها در حياط ورزش مي كردند و از بازي با توله حيوانات ديگر منع شده بودند. در همين روزها عادت بر اين منوال شده بود كه هرگاه حيواني سر راه خوكي قرار مي گرفت كنار مي ايستاد تا خوك بگذرد به علاوه معمول شده بود كه خوكها در هر درجه به عنوان امتياز روزهاي يكشنبه روبان سبزي به دمشان ببندند.

مزرعه تقريبا سال پر موفقيتي را گذارنده بود، اما هنوز كمبود پول بود. آجر و ماسه و آهك براي اتاق درس بايد خريداري مي كردند. و هم چنين لازم بود براي خريد ابزار و آلات آسياب بادي پول پس انداز شود.

سپس نفت و شمع براي خانه ، قند براي ميز شخصي ناپلئون ( او ديگر خوكها را از خوردن ممنوع كرده بود چون مي گفت باعث چاقي آنها مي شود) و چيزهاي ديگر مانند ابزار ، ميخ و نخ و زغال سنگ و سيمكشي تلگراف و خرده آهن و بيسكويت سگ هم بايد فراهم مي شد. يونجه و قسمتي از محصول سيب زميني فروخته شد و قرار داد فروش تخم مرغ به ششصد تخم مرغ در هفته افزايش يافت به طوري كه در آنسال به حد كافي جوجه توليد نشد  تعداد مرغها ثابت بماند. سهميه ها در ماه دسامبر كاهش پيدا كرد.د رفوريه دوباره كاهش يافت. روشن كردن فانوس ها در آخوربراي صرفه جويي در نفت قدغن شد. اما خوكها به اندازه كافي راحت بنظر مي رسيدند در حقيقت همه آنها چاق شده بودند. يكي از بعد از ظهر هاي گرم اواخر ماه فوريه بوي خوب كه هرگز حيوانات نشنيده بودند به مشامشان رسيد. بادبو رااز سوي نوشيدني سازي اي كه پشت آشپزخانه قرار داشت و در زمان جونس متروكه شده بود مي آورد. يكي گفت كه اين بوي جوي جوشانده است. حيوانات با حرص هوا را بو كشيدند و شگفت زده شدند شايد خوراك گرمي براي شام آماده مي كنند. اما نه غذا گرمي آمده شد و يكشنبه بعد اعلام شد كه از حالا به بعد محصول جو فقط به خوكها اختصاص دارد. در مزرعه پشت باغ ميوه هم جو كاشته شود. خيلي زود اين خبر هم منتشر شد كه هر خوكي روزانه نيم ليتر جيره نوشيدني دارد و نيم گالن هم براي ناپلئون است كه هميشه آن را در پياله انگليسي مي نوشيد.

اگرچه مشكلات ايجاد شده تاحدي به وسيله مقام بيشتر زندگي امروزشان جبران مي شد. سرود ها و سخنراني ها و اعتراضات بيشتر بود. ناپلئون فرمان داده بود كه بايد هفته اي يكبار تظاهرات خود جوش انجام شود بدين منظور كه مقاومت و پيروزي قلعه حيوانات را جشن بگيرند . حيوانات راوا مي داشتند سر زمان مشخص كارهايشان را ترك كند و دور محوطه مزرعه به شكل مارش نظامي گام بردارند. خوكها در جلو و سپس به ترتيب اسبها گاوها ، گوسفند ها و ماكيان حركت مي كردند. سگها در دو طرف به صورت صفوف صف و جلوتر از همه جوجه خروس ناپلئون گام بر ميداشت.

باكسر و كلور هميشه بيرق سبزي را كه رويش نقش سم و شاخ و شعار زنده باد ناپلئون نقش بسته بود حمل مي كردند. سپس اشعاري كه رشادتهاي ناپلئون شرح مي داد از بر مي خواندند و بعد اسكوئيلر در مورد آخرين پيشرفت ها و فزوني محصول سخنراني مي كرد و بر حسب موقعيت گلوله اي هم شليك مي شد. گوسفندان خود را وقف تظاهرات خودجوش ميكردند و اگر كسي شكايت مي كرد(‌تعدادي كمي از حيوانات موقعي كه خوكها و سگها نزديكشان نبودند اعتراض مي كردند)‌كه آنها زمان را بيهوده تلف ميكنند و به اين معني است كه زمان زيادي در سرما بايستند گوسفندان مطمئنا آنها را با بع بع مهيب چهار پا خوب و دو پابد ساكت مي كردند! اما به طور كلي حيوانات از اين گونه جشن ها لذت مي بردند. آنها آسايش داشتند كه ارباب و مالك خودشان هستند و كاري كه مي كنند فقط براي خودشان است و اين موضوع موجب رضايت خاطر بود . بااين حال با آوازها و اعتراضات و آمار و ارقام اسكوئيلر و شليك گلوله و قوقولي قوقوي جوجه خروس و برافراشته شدن پرچم حداقل براي مدت زمان كوتاهي فراموش مي كردند كه گرسنه هستند.

در ماه آوريل در قلعه حيوانات اعلان جمهوري شد و لازم بود رييس جمهوري انتخاب شود. فقط ناپلئون كانديد بود و او اجماعاً انتخاب گرديد . در همان روز اسناد تازه اي درباره همكاري هاي اسنوبال با جونس كشف شد. در اين زمان آشكار شده اسنوبال نمي خواست كه حيوانات جنگ گاوداني پيروز شوند و در طرف جونس جنگيده است . در حقيقت او به عنوان سر دسته نيروي انسان ها با شعار زنده باد انسانيت وارد جنگ شد و زخم پشت اسنوبال كه تعداد كمي از حيوانات هنوز آن را بياد داشتند جاي دندانهاي ناپلئون بوده است.

در اواسط تابستان موزز كلاغ سياه ناگهان بعد از سالها در مزرعه پيدا شد. او هيچ تغييري نكرده بود. همچنان كار نمي كرد و هنوز با همان خصوصيات درباره كوهستان آب نبات مي گفت. بر كنده درختي مي نشست با بالهاي سياهش علامت مي داد و با هركسي كه گوش مي داد صحبت مي كرد. با منقار بزرگش به آسمان اشار ه مي كرد و با جديت مي گفت: دوستان آنجاست درست پشت آن ابر سياه کوهستان آب نبات است همان سرزمين شادي كه ما حيوانات بدبخت در آن براي هميشه از رنج كار راحت مي شويم! او حتي ادعا مي كرد كه در يكي از پروازهاي طولاني اش آنجا را ديده است كشت زارها جاودانه شبدر و كيك بذر كتان و حبه هاي قند كه روي پرچين رشد مي كنند. خيلي از حيوانات به سخنان وي معتقد بودند. دليلشان اين بود كه زندگي الانشان پر از گرسنگي و رنج است و اين درست نيست كه بايد دنياي بهتري خارج از اينجا باشد؟ چيزي كه فهم آن مشكل بود رفتار خوكها در مقابل موزز بود. آنها به داستان دروغ كوهستان آب نبات اظهار اهانت آميز مي كردند اما هنوز به او اجازه مي دادند بدون آنكه كاري كند در مزرعه بماند و حتي روزانه مقدار اندكي نوشيدني سهميه داشت.

باكسر بعد از اين كه سمش بهبود يافت سختر كار ميكرد. د رواقع ، همه حيوانات در آن سال مانند برده كار كردند. جدا از كار معمول مزرعه و تجديد ساخت آسياب بادي كار ساخت كلاس درس بچه خوكها هم از ابتداي ماه مارس آغاز شده بود، وجود داشت. گاهي اوقات ساعات طولاني كار با غذاي ناكافي تحملش سخت بود اما باكسر هرگز لغزش پيدا نميكرد. در آنچه مي گفت يا ميكرد هيچ نشانه اي از كاستي قدرت و توانش نبود. فقط كمي ظاهرش تغيير كرده بود پوستش نسبت به قبل درخشندگي كمتري داشت و گرده اش چين و چروك برداشته بود. سايرين مي گفتند هنگاميكه سبزه هاي فصل بياييد بهار حالش خوب مي شود. اما بهار رسيد و باكسر فربه نشد. گاهي اوقات در سر بالايي همه سعي و تلاشش را مي كرد كه باري را بكشد ولي بنظر آمد نيرويي كه او را سر پا نگاه داشته است عزم و اراده قوي و ثابت اوست. در اين لحظات لبهايش شكل جمله من بيشتر كار خواهم كرد را مي گرفت، صدايش ديگر شنيده نمي شد. بار ديگر كلور و بنجامين به او هشدار دادند كه مراقب سلامتي خود باشد ولي هم چنان باكسر توجهي نكرد.

دوازدهمين سال تولدش نزديك مي شد . او اهميتي نمي دهد چه اتفاقي افتاده است تا زماني كه يك مخزن از سنگ قبل از اينكه به بازنشستگي برود جمع كند.

شبي دير وقت در تابستان ناگهان در مزرعه شايعه شد كه براي باكسر اتفاقي رخ داده است. او تنهايي در تاريكي براي حمل بار سنگ به آسياب رفته بود. مطمئنا به اندازه كافي خبر درست بود. چند دقيقه بعد دو كبوتر با عجله خبر آوردند: باكسر افتاده است! او به پهلو افتاده و نمي تواند بلند شود!‌

تقريبا نيمي از حيوانات مزرعه به سمت نوك تپه كه آسياب بادي بود حركت كردند. باكسر بين ميله هاي گاري افتاده بود و گردنش به سمت بيرون كشيده شده بود و حتي نمي توانست سرش را بلند كند. چشمان بي نور و پهلويش از عرق خيس بود. جوي باريكي از خون از دهانش جاري شده بود. كلور در كنارش زانو زد.

فرياد زد: باكسر حالت خوبه؟

باكسر با صداي ضعيف گفت: ريه هايم. اما مهم نيست . من فكر مي كنم شما بدون من هم ميتوانيد آسياب بادي را به پايان برسانيد . اينجا سنگهاي خوبي به مقدار كافي انباشته شده است. به هردليلي من فقط يك ماه ديگر كار مي كردم. اگر راستش را بخواهيد مدت ها بود كه در فكر بازنشستگي بودم. شايد چون بنجامين هم پير شده آنها او را  با من بازنشسته مي كنند و همنشين من مي شود.

كلور گفت ما بايد اول كمكش كنيم. يكي بدود و به اسكوئيلر بگويد كه چه اتفاقي افتاده است.

بقيه حيوانات سريعا به سمت مزرعه دويدند تا اين خبر را به اسكوئيلر بدهند. فقط كلور و بنجامين ماند كه كنار باكسر نشسته بود و بدون آنكه حرفي بزندبا دم بلندش مگسها را از اطراف او دور ميكرد. پس از پانزده دقيقه اسكوئيلر با حالتي ناراحتي و پر از همدردي رسيد. او گفت كه رفيق ناپلئون عميقا اندوهگين گشت از بدبختي كه براي يكي از وفادارترين خدمتگزاران مزرعه رخ داده است و قبلا ترتيب داد ه كه باكسر را براي درمان به بيمارستان ولينگدن ببرند. حيوانات از اين خبر كمي احساس ناراحتي كردند.

به جز مالي و اسنوبال هيچ حيواني هرگز مزرعه را ترك نكرده بود و آنها دوست نداشتند كه فكر كنند دوست بيمارشان در دستهاي انسان است. اگر چه اسكوئيلر به راحتي آنها را متقاعد كرد كه دامپزشك هاي ساراگن در ولينگدن خوبتر مي توانند باكسر را نسبت به داخل مزرعه درمان كنند. پس از نيم ساعت هنگاميكه باكسر تا حدي بهتر شد او به سختي لنگالنگ به سوي طويله اش جايي كه كلور و بنجامين برايش از كاه خوابگاه خوبي درست كرده بودند به راه افتاد.

براي دو روز باكسر در طويله ماند. خوكها يك بطري بزرگ دارو صورتي رنگ كه در جعبه داروخانه حمام پيدا كرده بودند براي او فرستادند . كلور روزي دوبار از آن براي باكسر تهيه مي كرد. در شبها در آخورش مي نشست و  با او صحبت مي كرد و بنجامين هم مگس ها را از اطراف وي دور مي كرد. باكسر به آنها اعتراف كرد براي آنچه كه اتفاق افتاده متاسف نيست. اگر خوب شود مي تواند اميدوار باشد كه تا سه سال ديگر عمر كند و از همين الان به روزهاي خو ش و خرمي كه در گوشه كنار چراگاه بزرگ خواهند گذراند فكر مي كند. اين اولين باري بود كه او آسوده خاطر براي فكر كردن پيدا كرده بود. او مي گفت قصد دارد اختصاص دهد بقيه عمرش را به ياد گرفتن بقيه بيست و دو حرف الفبا.

بنجامين و كلور فقط بعد ساعت كار فقط مي توانستند با باكسر باشند و اواسط روز بود كه باركش براي بردن او آمد. در آن لحظه تمام حيوانات زير نظر و مراقبت خوكي سرگرم كندن علفهاي هرزه بودند. هنگاميكه آنها بنجامين را ديدند كه چهار نعل با صداي بلند عرعر كنان از جاده سمت قلعه مي آمد متحير شدند.اين اولينبار بود كه بنجامين به شور و هيجان آمده بود و بطور يقين اولين باري بود كه كسي او را در حال چهار نعل مي ديد فرياد زد:‌عجله كنيد عجله كنيد!‌آنها باكسر را دارند مي برند. حيوانات بدون آنكه منتظر دستور خوك شوند كار را رها كردند و با سرعت به سمت ساختمان مزرعه دويدند. آنجاد ر حياط باركش بزرگ دو اسپه اي اكه اطرافش چيزهايي نوشته بودند ايستاده بود و مردي با چهره اي شيطاني كه كلاه رنگارنگ كوتاهي بر سرداشت در جايگاه راننده نشسته بود و جاي باكسر در انبار علوفه خالي بود.

حيوانات اطراف باركش جمع شدند و بصورت گروهي گفتند: خدا حافظ ! خداحافظ باكسر!

بنجامين در حالي كه با سم بر زمين مي زد فرياد زد ابله ها ! ابله ها!‌نمي بينيد اطراف گاري چه نوشته شده است؟ حيوانات مكث و سكوت كردند. موريل شروع به هجي كلمات كرد اما بنجامين او را كنار زد و در سكوت عميق آنها چنين خواند:

الفرد سيموندز ، كشتار كننده اسبها و چسب ساز ولينگدن . دلال پوست و استخوان حيوان. تهيه كننده لانه سگ. آيا نمي فهميد اين به چه معناست؟ آنها دارند باكسر را به كشتارگاه مي برند!‌

فريادي از ترس و وحشت از گلوي تمام حيوانات بلند شد. دراين لحظه مردي كه در جايگاه راننده نشسته بود اسبها را شلاق زد و به سرعت  از حياط خارج شد. همه حيوانات با صداي بلند گريه كنان بدنبالش رفتند. كلور سعي كرد با  پاهاي نيرومندش چهار نعل برود ، چهار نعل رفت و فرياد كشيد: باكسر! باكسر! باكسر!‌درست در همين زمان ، او توانست داد و بيداد بيرون را بشنود، صورت باكسر را با خط سفيد پايين پوزه اش از پنجره كوچك پشت باركش ظاهر شد.

با صداي وحشتناكي فرياد زد: باكسر بيا بيرون! زود بيا بيرون!‌آنها مي خواهند تو را بكشند.

همه حيوانات تكرار كردند بيا بيرون باكسر ! بيا بيرون! اما باركش فورا سرعت گرفته بود و از آنها فاصله گرفت . باكسر مشكوك شده بود اگر چه نفهميد كلور چه گفت. اما چند لحظه بعد صورت باكسر از پشت پنجره ناپديد شد و صداي وحشتناك كوبيدن سم او از داخل باركش شنيده مي آمد . سعي مي كرد بالگد راهي به بيرون پيدا كند. در گذشته چند لگد باكسر باركش را مانند قوطي كبريت خورد مي كرد. اما افسوس ! نيرويش كم شده بود و بعد از مدت كوتاهي صداي كوبيدن سم كمتر و خاموش شد. حيوانات در نااميد به دو اسب باركش التماس كردند كه باركش را نگه دارند.

آنها فرياد : دوستان!‌دوستان!‌برادر خود را به سوي مرگ نبريد!‌اما جانوران احمقي بودند، خيلي نادان كه بفهمند چه اتفاقي افتاد ه است، فقط گوشهايشان را عقب خواباندند و تندتر رفتند . چهره باكسر پشت پنجره ناپديد شد. دير يكي به فكر افتاد كه دروازه پنج مانع را ببندند، اما در لحظه ديگر باركش به سرعت از ميان دروازه گذشت و به سرعت در جاده محو شد. ديگر هرگز دوباره باكسر را نديدند.

سه روز بعد اعلام شد كه علي رقم همه مراقبت ها اما در بيمارستان ولينگدن مرد. خبرها را اسكوئيلر اعلام كرد و در آخرين لحظا ت زندگي باكسر او حضور داشته است.

اسكوئيلر گفت: آن احساسي ترين منظره اي بود كه تاكنون ديده بودم پاچه اش را بلند كرد و اشك را پاك كرد. باكسر در دم واپسين زندگي با صداي ضعيفي كه به سختي شنيده مي شد در گوشم نجوا كرد كه تنها  غصه اش اين است كه قبل از پايان آسياب بادي مي ميرد. دوستان!‌او نجوا كرد به نام شورش به پيش ! زنده باد قلعه حيوانات! زنده باد ناپلئون و حق هميشه با ناپلئون است!‌دوستان اين آخرين جملاتش بود.

در اينجا بود كه يك دفعه رفتار اسكوئيلر تغييري كرد. او براي لحظه اي سكوت كرد و قبل از اينكه شروع كند. چشمان كوچكش را با بدگماني به سرعت به اطرافش چرخاند.

اوگفت به او گزارش شده كه هنگام حركت باكسر به بيمارستان شايعه احمقانه و تبهكارانه منتشر شده بود. برخي از حيوانات اعلان كردند باركشي كه باكسر را برده است كشتار كنند ه اسب بوده و در نتيجه گيري كرده اند كه باكسر نزد سلاخ فرستاده شده است. اسكوئيلر گفت باور كردني نيست كه حيواني بتواند تا اين اندازه احمق باشد. خشمگين فرياد زد دمش را سريع حركت مي داد و از اينطرف به آن طرف مي رفت مطمئنا آنها بايد پيشواي خود را تا الان شناخته باشند؛ اما توضيح موضوع بسيار ساده است. دامپزشكي باركشي را كه قبلا مال سلاخي بوده خريده و هنوز نوشته اي روي آن را پاك نكرده است و همين موضوع موجب اشتباه شده است.

حيوانات با شنيدن آن خيلي تسلي يافتند. هنگامي كه اسكوئيلر لحظات آخر باكسر را بيشتر ترسيم مي كرد از مراقبت هايي ستودني كه به او شده بود ، داروهاي گرانبهايي كه ناپلئون بدون توجه به قيمتش خود خريده بود بيشتر شك و ترديد حيوانات از اندوهي كه از مرگ دوستشان بر دل داشتند از بين مي رفت. با اين فكر كه حداقل هنگام مرگ خوشحال بوده ساكت شدند.

ناپلئون در جلسه صبح روز يكشنبه بعد حضور يافت و نطق كوتاهي به افتخار باكسر بيان كرد . او گفت اين غير ممكن بتوان جنازه او را برگرداند اما دستور داده است حلقه بزرگي از درختهاي باغ تهيه كنند و بر آرامگاه باكسر بگذارند. گفت كه پس از چند روز خوكها قصد دارند مراسم باشكوهي به يادبود و افتخار باكسر بر پا سازند. ناپلئون سخنرانيش را با يادآوردي دو شعار مورد علاقه باكسر من بيشتر كار خواهم كرد و هميشه حق با ناپلئون است خاتمه داد و گفت هر حيواني بايد به اين دو شعار عمل كند.

در روز جشن باركش خوار بار فروش ولينگدن به مزرعه آمد و جبعه چوبي بزرگي به ساختمان مزرعه تحويل داد. آن شب حدود ساعت يازده از ساختمان صداي آهنگ پر سر و صدايي شنيده مي شد هم زمان صداي دعواي شديد صداي مهيب شكستن ليوان آمد . تا ظهر فرداي آن شب در قلعه فعاليتي نبود. خبري فاش شد كه خوكها از جاي نامشخصي براي خريد يك صندوق ديگر ويسكي پول بدست آورده اند.

فصل دهم

سالها سپري شد. فصل  ها مي آمدند و مي رفتند و زندگي كوتاه حيوانات به آخر رسيد. زماني رسيد كه ديگر هيچ كسي  جز كلور و بنجامين  و موزز كلاغ سياه  و چند خوك روز ها  ي قبل شورش را بياد نداشتند.

موريل ، بلوبل ، جسي و پينجر مرده بودند. جونس هم در خانه مستان در قسمت ديري از كشور مرده بود. اسنوبال فراموش شده بود. باكسر فراموش شده بود به جز توسط چند كسي  كه او را مي شناختند.  كلور حالا ماديان پيري شده بود. مفصلش سخت و چشمش در حال آب آوردن بود.  دوسال از سن باز نشستگي او مي گذشت اما هيچ حيواني در واقع تا حالا باز نشسته نشده بود . مدت طولاني بود كه ديگر صبحت اختصاص دادن گوشه اي از زمين چراگاه به حيوانات بازنشسته  قطع شده بود. ناپلئون حالا خوك نر بيست و چهار ساله اي بود. اسكوئيلر خيلي چاق شده بود و به سختي مي توانست چشم هايش را باز كند. فقط بنجامين پير مانند هميشه بود جز آنكه اطراف پوزه اش كمي خاكستري شده بود وپس ا ز مرگ باكسر بيشتر از گذشته كج خلق و كم حرفتر شده  بود.

در حال حاضر جانوران زياد در مزرعه وجود داشت  . هر چند به بزرگي  كه سال قبل از آن انتظار مي رفت افزايش نيافت. خيلي از حيواناتي متولد شد بودند كه شورش برايشان  سنتي مبهم بود كه دهان به دهان به آنها رسيده بود حيوانات ديگري خريداري شده بودند كه هرگز قبل از ورود شان ذكري  از اين داستان ها نشنيده بودند. حالا مزرعه علاوه بر كلوور سه اسب ديگر داشت . آنها حيوانات خيلي خوش هيكلي بودند، خوب كار مي كردند و دوستان خوبي بودند . اما خيلي احمق بودند. هيچ كدام از آن ها توانايي ياد گرفتن حروف الفبا از  حرف ب بيشتر را نداشتند . آنها هر چيزي كه در مورد شورش و اصول عالم حيواني به آنان گفته ميشد مي پذيرفتند به ويژه كلور مي گفت زيرا برايش احترام مادري قائل بودند اما مشكوك بود كه آنها چيز زيادي از آن نفهميده باشند. اكنون مزرعه موفق تر بود وبهتر سازمان دهي شده بود حتي بزرگتر شده بود با دو زميني كه از آقاي پيل كينگتن خريده بودند.

سر انجام آسياب بادي با موفقيت كامل شد و مزرعه يك ماشين خرمن كوبي داشت  و يك بالبر براي جو داشت . چند ساختمان هاي جديد بر آن اضافه شد. وايمپير براي خودش كالسكه اي خريد. اگر چه از آسياب هرگز به جهت توليد نيروي برق استفاده نشد. از آن براي آسياب كردن غله استفاده ميشد كه سود زيادي داشت . هنوز حيوانات در كار ساختمان آسياب بادي سخت كار مي كردند وقرار بود پس از پايان آن دينام  برق نصب شود. اما از آسايشي كه اسنوبال براي حيوانات رويا پردازي كرده بود، آخور هايي با لامپ هاي روشن و آب گرم و سرد و سه روز كاري درباره آن حرفي نشد. ناپلئون تقبيح كرد كه اين تصورات بر خلاف اصول عالم حيواني است. خوشبختي و نيكبختي دركار سخت و زندگي ساده است.

هر جور بود بنظر ميرسيد مزرعه غني تر شده بود بدون اينكه حيوانات به جز خوك ها و سگ ها توانگر شده باشند. شايد اين موقعيت تا حدي  به اين دليل بود كه تعداد خوك ها و سگ ها زيادبودالبته اينطور نبود كه آنها اصلا كار نكنند به روش خودشان كار مي كردند. همانطور كه اسكوئيلر توضيح ميداد و هرگز هم خسته نمي شد كار بي پايان نظارت و سازماندهي مزرعه بر عهده آنان بود. خيلي از كار ها به گونه اي بود كه حيوانات نادان تر آنرا نمي فهميدند. براي مثال اسكوئيلر به آنها گفت كه خوك ها  بايد  هر روز براي چيز هاي مبهمي كه آنها را اساسنامه ، پيش نويس ،  گزارش و پرونده مي گويند زحمت زيادي صرف كنند . يعني برگه اي بزرگي از كاغذ را با نوشتن پر مي كردند ووقتي كاملا پر ميشد آن را در تنور مي سوزاندند. اسكوئيلر مي گفت اين كار رفاه مزرعه بيشترين اهميت را دارد. اما به هر روي از كار خوك ها و سگ ها كه هم تعدادشان خيلي زياد بود و هم هميشه اشتهاي خوبي داشتند مواد غذايي توليد نمي شد.

ولي زندگي  ديگر حيوانات تا آنجا كه يادشان بودهمان بود كه هميشه بود. آنها معمولا گرسنه بودند و روي كاه مي خوابيدند از آبگير آب مي نوشيدند و در مزرعه  زحمت مي كشيدند در زمستان از سرما و در تابستان از مگس رنج مي بردند.

گاهي اوقات آنها كه پيرتر از بقيه بودند گاهي تصميم ميگرفتند به ياد آورند كه روز هاي اول پس از شورش زماني كه جونس تازه بيرون رانده شده بود وضعيت از امروز بهتر بود يانه . آنها نمي توانستند بياد بياورند. هيچ چيزي كه با آن بتوانند زندگي الان را مقايسه كنند نبود. هيچ چيزي بجز ليست ارقام اسكوئيلر كه بطور ثابت شرح ميداد همه چيز بهتر و بهتر شده است.حيوانات فهميدند كه مشكل حل نشدني است در هر مورد آنها زمان كمي براي فكر كردن به اين چيز هاداشتند. فقط بنجامين پير ادعاميكرد كه جزئيات زندگي طولانيش را به ياد دارد وميداند كه همه چيز همان است كه هميشه بوده و بعد ها نيز به همين خواهد ماند  زندگي نه بدتر ميشود و نه بهتر و ميگفت گرسنگي و سختي و بي بهر ه مانند قوانين تغيير ناپذير زندگي است.

و هنوز حيوانات اميد داشتند. خيلي از آنها هرگز حتي  براي يك لحظه هم حس احترام و مزيت عضوقلعه حيوانات بودن را از دست ندادند. در سراسر انگلستان تنها مزرعه اي بود كه به حيوانات متعلق بود و حيوانات خود آن  را اداره ميكردند. تمام حيوانات حتي جوان ترين تازه وارديني كه از بيست مايلي  به آنجا آورده شده بودند. از اين موضوع همواره با شگفتي ياد ميكردند. هنگاميكه آنها صداي شليك را مي شنيدند و يا پرچم سبز را در حال حركت ميدیدند. قلبهاي آنها با غرور تجزيه ناپذيري پر ميشد و هميشه در باره روز هاي قهرمانانه قديم، راندن جونس ، نوشتن هفت فرمان و جنگ هاي بزرگي كه  به شكست انسان مهاجم منجر شده بود سخن كشيده ميشد.  هيچ يك از روياي قديمي رها نشده بودند. هنوز به شورشي حيوانات كه ميجر گفته بود كه هنگامي كه كشتزار هاي سر سبز انگليس از گام هاي انسان پاك شود به رفتن انسان اعتقاد داشتند روزي اين رويداد رخ ميدهد. شايد آن روز در آينده نزديكي نباشد شايد در طي يك زندگي هيچ كدام از حيوانات زنده كنوني نباشد ولي آن روز خواهد رسيد. سرود حيوانات انگليس در گوشه و كنار به صورت پنهاني شنيده ميشد هر چند جرات اين را نداشتند كه آن را با صداي بلند بخوانند ولي همه حيوانات آن آواز را ميدانستندممكن است كه آنها زندگي سخت داشته باشند و به تمام آرزو هاي خود نرسيده بودند اما مي دانستند كه مانند ديگر حيوانات نيستند.

اگر گرسنه اند بخاطر غذا دادن انسان ظالم نيست و اگر آنها سخت كار  ميكنند براي خودشان كار ميكنند. هيچ موجودي بين آنها نيست كه روي دو پا  راه برود. كس ديگري را ارباب صدا نمي زنند. همه حيوانات با هم برابرند .

يكي از روز ها ي اوايل تابستان اسكوئيلر دستور داد  كه گوسفند ها همراه او بروند و آنها به تكه زميني كه در انتهاي مزرعه كه پوشيده از نهال درخت فان بود رفتند. گوسفندان زير نظر  اسكوئيلر همه روز از آنجا مي چريدند، شب اسكوئيلر به مزرعه بازگشت چون هوا گرم بود و به گوسفندان گفته بود. همان جا بمانند. براي يك هفته آنجا بودند و در طول اين مدت حيوانات ديگر آنهارا نديدند . اسكوئيلر بيشتر روز را با آنها بود و ميگفت دارد به آن ها آواز جديد ياد ميدهد و نياز است به تنهايي دارد.

غروب دلپذيري بود گوسفندان  برگشته بودندو حيوانات تازه كار را تمام كرده بودند وبه مزرعه بر مي گشتند كه صداي شيهه و حشتناك اسبي شنيده شد . حيوانات وحشت زده سر جاي خود ايستادند. صداي كلور بود. او دوباره شيهه زد و همه حيوانات چهار نعل به داخل حياط هجوم بردندو آنچه كلور ديده بود ديدند.

خوكي روي دو پاي عقبش راه ميرفت.

بله اسكوئيلر بود. يك کمی ناشي بود و نمي تواند تنه سنگين خود را در آن وضع نگاه دارد. اما تعادلش را خوب حفظ كرده بود و در سراسر حياط قدم مي زد. ولحظه اي بعد صف بلندي از خوكها كه روي دو پاي عقب راه مي رفتند از ساختمان مزرعه بيرون آمدند. بعضي بهتر از ديگري بود. يكي يا دو تا كمي لرزان بودند و به نظر مي رسيد كه نياز به عصا دارند، اما هر كدام از آنها با موفقيت دور حياط گشتند. و سر انجام غرش هولناك سگها و صداي فرياد جوجه خروس بلند شد و ناپلئون با شكوه و عظمت در حالي كه سگها دورش جست و خيز مي كردند با تكبر به چپ و راست نگاه كرد و بيرون آمد. شالاقي به پاچه اش داشت.

سكوت عميقي همه جا را فراگرفت. حيوانات متحير و وحشت زده در هم فرو رفتند و صف طولاني خوكها را كه آهسته در حياط راه مي رفتند ديدند. گويا جهان برعكس شده بود. وقتي شوك اوليه از بين رفت و لحظه اي رسيد كه با وجود واهمه از سگها و با اينكه مدت طولاني بود كه عادت كرده بودند اعتراض و انتقاد نكننداما تصور مي شود كه شكايت كنند. در اين لحظه همه گوسفندان هم صدا بع بع چهار پا خوب، دو پا بهتر! چهار پا خوب ،دو پا بهتر!‌چهار پا خوب ،دو پا بهتر ! را سردادند.

پنج دقيقه بدون توقف ادامه پيدا كرد و زماني كه گوسفندها ساكت شدند شانس هر اعتراضي از بين رفته بود براي اينكه خوكها به ساختمان بازگشسته بودند.

بنجامين حس كرد پوزه اش به شانه اش خورد. سرش را برگرداند كلور بود ديد. چشمان پيرش از قبل هم كم تارتر شده بود. بدون اينكه چيزي بگويد با آرامي يال بنجامين را كشيد و اورا  به خود به انتهاي اصطبل بزرگ جايي كه هفت فرمان نوشته شده بود برد. يكي دو دقيقه آنجا ايستد و به ديوار قير اندود شده با نوشته سفيد رنگ اش نگاه كردند.

سرانجام كلور گفت: چشمم كم نور شده است. حتي زماني هم كه جوان بودم نمي توانستم بخوانم كه چه نوشته شده است. اما به نظرم مي آيد ديوار تغيير كرده است. بنجامين بگو ببينم هفت فرمان مانند گذشته است؟براي يكبار بنجامين موافقت كرد كه قانونش را بشكند. آنچه كه بر ديوار نوشته بود خواند. بر روي ديوار چيزي جز يك فرمان وجود نداشت:

همه حيوانات برابرند اما تعدادي از حيوانات از ديگري برابرتراند.

پس از آن ديگر عجيب به نظر نمي رسيد هنگامي كه روز بعد خوكها در كار نظارت مزرعه شلاق در درست داشتند. ياد گرفتند كه تعجب نكردند كه خوكها براي خودشان راديو خريدند و تلفن كشيده اند و مشترك روزنامه ها فرمان يحيي ، لجام كوچك ، بازتاب روزانه شدند. ديگر وقتي ناپلئون را مي ديدند كه قدم مي زند و پيپ در دهن دارد سر گشته و حيران نمي شدند و وقتي خوكها لباس هاي جونس را از قفسه بيرون آورده و پوشيدند و ناپلئون باكت سياه و مچ بند چرمي بيرون مي آمد و ماده دردانه اش كه لباس ابريشمي خانم جونس را كه روزهاي يكشنبه مي پوشيد بر تن كرد شگفت زده نشدند.

يك هفته بعد، عصر ، تعدادي ارابه تكه اسب وارد مزرعه شد. هيئت نمايندگي از كشاورزان همسايه براي بازديد مزرعه دعوت شده بودند. همه جا مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از همه چيز به خصوص از آسياب بادي خيلي اظها ر شگفتي كردند. حيوانات علف هاي هرزه از مزرعه شلغم مي كندند. خيلي سخت كوش بودند و حتي سرشان را از روي زمين بلند نمي كردند و نمي دانستند كه از خوكها بيشتر مي ترسد يا از بازديد انسانها.

آن شب صداي خنده و آواز بلندي از ساختمان مزرعه مي آمد. آهنگ با صداها مخلوط شده بود حيوانات را كنجكاو كرد. در آنجا چه اتفاقي مي توان رخداد حالا كه براي اولين بار انسان و حيوان بصورت برابر همديگر را ملاقات كرده اند؟ با توافق همه آنها تا حد ممكن بي سر و صدا به باغ ساختمان مزرعه رفتند.

دم در آنها ايستادند و از ادامه دادن به وحشت افتادند . كلور پيش افتاد. آنها با نوك پا به سمت خانه رفتند و حيواناتي كه به اندازه كافي قدشان ميرسيد از پنجره اتاق ناهارخوري را نگاه مي كردند.

آنجا دور ميز درازي شش كشاورز و شش خوك كه از بقيه والا مقام تر بودند نشسته بود. ناپلئون در صندلي بالاي ميز بالاتر از همه نشسته بودند. خوكها به نظر كاملا در صندلي هاي خود راحت بودند. هيت نمايندگي از بازي با ورق لذت مي بردند اما براي لحظه اي كنار گذاشتند تا بسلامتي يكديگر نوشيدني بنوشند. ظرف نوشيدني بزرگي به حركت در آمد و ليوان ها دوباره با نوشيدني پر شد . هيچ كس متوجه چهر ه هاي مبهوت حيوانات در پشت پنجره نشد.

آقاي پيل كينگتن صاحب فاكس وود ليوان بدست برخاست. در اين لحظه او گفت مي خوام به سلامتي اين گروه بنوشم اما قبل از آن مي خواهم در مورد موضوعي قدري سخن بگويد.

او گفت شخص او و به طور يقين براي همه كساني كه حضور دارندجاي بسي خوشوقتي است كه مي بينند دوران طولاني بدگماني و سوتفاهم گذشته است . زماني بود نه او وهر كدام از هيئت نمايندگي حاظر با عدم اطمينان و دشمني به مالكين محترم قلعه حيوانات نگاه مي كردند. وقايع بدي رخ داد انديشه هاي غلط و اشتباهي پيدا شد. احساس مي شد كه وجود مزرعه متعلق به خوكها و تحت اراده آنها غير عادي است  ممكن است باعث ايجاد بي نظمي در كشت زارهاي همسايه شود. بخيلي از كشاورزان بدون اينكه پرس و جو كنندفرض را كردند كه چنين مزرعه اي بي انضباطي و سركشي شايع مي شود. آنها عصباني مي شدند از تاثيري كه روي حيواناتشان و يا حتي كارگران آنها شود. اما همه اين شبهه ها حالا از بين رفته است. امروز او وهمه دوستان با چشمان خود از همه قلعه حيوانات بازديد كردند و آنها چه فهميدند؟ نه تنها تما م وسايل به روز شد بلكه نظم و انضباطي كه بايد الگو كشاورزان همه جا باشد. او با اطمينان كامل مي تواند بگويد كه حيوانات طبقه پايين قلعه حيوانات بيشتر از حيوانات هر جاي ديگر كار مي كنند و غذا كمتري دريافت مي كنند.

در حقيقت او بقيه بازديد كنندگان امروز مشاهده كردند و آنهاقصد دارند در مزرعه خود سريعا آن را بكار ببندند . او در پايان گفته هايش يكبار ديگر بر احساسات دوستانه اي كه ميان قلعه حيوانات وهمسايگان وجود دارد و بايد مداوم باشد تاكيد كرد. بين خوك و انسان هرگز مساله اي وجود نداشته و نيازي نيست كه از اين پس وجود داشته باشد. منازعه ودشواري آنان همه يكي است مگر مشكل كار گر همه جا يكسان نيست؟‌آشكار بود كه آقاي پيل كينگتن قصد دارد لطيفه اي بگويد و از پيش هم آن را آماده كرده است. براي يك لحظه خودش از لطيفه اي كه مي خواست بگويد غرق خنده شد كه نتوانست آن را بگويد . پس از چندين باز نفسش بند آمد و چانه اش كبود شد. اوگفت: اگر شما در ستيزه  با حيوانات طبقه پايين هستيد براي ما مسائل مردم فرودست مطرح است . از اين لطيفه خروشيدن و آقاي پيل كينگتن يكبار ديگر از بابت كمي مقدار آذوقه و طولاني بود ن ساعت كار و عدم حضور عمومي متنعم كه او در مزرعه حيوانات مشاهده كرده بودند به خوك  ها تبريك گفت.

سر انجام او گفت كه  حالا از همه مي خواهم  بلند شوند وليوان هايشان را پر كنند. آقايان و همه بخاطر پيشرفت وتوسعه قلعه‌حيوانات بنوشيم .

همه مشتاقانه هو را كشيدند و پايكوبي كردند. ناپلئون به قدري خشنود شد كه بلند شد و قبل از نوشيدن ليوانش را به ليوان پيل گينتن زد.هنگاميكه هورا كشيدن كم شد ناپلئون كه هنوز سرپا بود گفت كه او نيز چند كلمه براي گرفتن دارد.

مانند تمام سخنراني هايش كوتاه و مفيد بود. او نيز گفت كه از خاتمه دور ه سو تفاهم خوشحال است. مدتي طولاني شايعه شده بود كه او و همكارانش نيت خرابكاري و حتي شورش دارند بديهي است كه اين شايعه از سوي عده اي از دشمنان بد طينت كه دامن زدن شورش رادر ميان حيوانات ديگر كشت زار ها براي اعتباري  گمان كرده بودند منتشر شده است. هيچ چيز بيش از اين موضوع نمي تواند از حقيقت به دور باشد.

تنها آرزو من چه در زمان حال و چه د روز هاي گذشته اين بوده است كه در صلح زندگي كرد و با همسايگان رابطه معمولي تجاري داشته باشيم. اين مزرعه كه وي افتخار اداره آن را دارد مزرعه اي است اشتراكي است. مطابق سند ملك آن به همه خوكها تعلق دارد.

اوگفت من اعتقاد ندارم كه ازبد گماني هاي قديمي چيز ي مانده باشد به جهت ارتباط دوستانه بيشتر به تازگي در شيوه اداره مزرعه تغييراتي داده شده است. تا اين زمان  حيوانات مزرعه عادت احمقانه اي داشته اند كه يكديگر را دوست صدا ميكردند . اين كار موقوف شد. هم چنين عادت خيلي عجيب بود كه بنیادش مشخص نيست هر يكشنبه صبح حيوانات از جلوي جمجمه خوك نري كه به ميله اي نصب شده بود با احترام نظامي رژه مي رفتند اين كار  هم چنين موقوف شد. در حال حاضر جمجمه مدفون شده است. بازديدكنندگان ممكن است پرچم سبز ي در حركت بود ديده اند شايد توجه كرده باشند كه سم و شاخ سفيدي كه در گذشته بر آن نقش شده بود.در حال حاضر ديگر وجود ندارد و پرچم از اين زمان به بعد سبز رنگ خواهد بود. به سخنراني عالي و دوستانه آقاي پيل كينگتين تنها يك انتقاد وارد است و آن اينكه آقاي پيلكتن مزرعه را بنام مزرعه حيوانات منسوب كرد مطمئنا او نمي دانست چون براي بار اولين بار است كه اعلان ميكنم نام قلعه‌حيوانات منسوخ شد و از اين به بعد قلعه بنام مزرعه مانر كه نام درست و اصلي محل است خوانده ميشود.

در پايان ناپلئون گفت ليوان هاي خود را پر كنيد آقايان من هم مي خواهم كه بسلامتي پیشرفت و توسعه مزرعه بنوشيد. ليوان هاي خود را پركنيد آقايان به سلامتي : با اين تفاوت كه براي پيشرفت و توسعه مزرعه مانر بنوشيد. يكبار ديگر همه صميمانه هورا كشيدند و ليوانها را تا ته خالي كردند. اما حيوانات كه از بيرون به اين صحنه نگاه ميكردند به نظر آنهارسيد كه اتفاق جديدي رخ داده است .در چهره خوكان چه تغييري پيدا شده بود؟ چشم هاي كم نور كلور از اين چهره به آن چهره خيره ميشد.

برخي پنچ برخي چهار و برخي سه غبغب داشتند. ولي چيزي كه در حال ذوب شدون و تغيير بود چه بود؟ سپس كف زدن به اتمام رسيد و هيئت نمايندگي ورق ها را برداشتند وبه بازي ادامه دادند و حيوانات بي سر و صدا دور شدند.

اما آنها هنوز چند قدم برنداشته بودند كه ايستادند. دادو بيدادي از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و دوباره از پنجره نگاه كردند. بله، دعوا سختي در گرفته بود . فرياد مي زدند، محكم روي ميز مي كوبيدند، با بدگماني تندي هم ديگر را بر انداز ميكردند و عصبانيت همديگر را تكذيب ميكردند. علت درگيري اين بود كه ناپلئون و پيل كينگتن هر دو باهم تك خا ل پيك را آورده بودند.

دوازده صدا همه مانند هم در عصبانيت فرياد مي زدند. چه اتفاقي در چهره خوك ها افتاده بود. حيوانات بيرون از خوك به انسان واز انسان به خوك و دوباره از خوك به انسان نگريستند اما ديگر ممكن نبود كه يكي را از ديگري تشخيص دهند .

نوامبر 1943-فوريه 1944

***

تايپ كننده گان متن: ناهيد سياووش و اناهيتا سياووش

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s