از کارو به نقاش انسان : ( جورج)
آتش است !جهنم است!… یک پارچه درد است… یک پارچه درد بی درمان !… عصاره خاکستر مشتی افتخار صاحب مرده است، که توفان حوادث ، به دست مشتی دیوانه پول پرست ، در ظلمت یک شب طولانی ، توفانی دهشت انگیز ، به قبرستان فراموشی سپرده است!
رنگ است !… ننگ است! … شرنگ است و مرگ ، یکپارچه فلاکت است … منبع فساد است و جنون و سرگردانی ارواح!…
مسخره است!… مهد دروغ است و تملق و خود فروشی و تقلب و دورویی، و دروغ و ریا!مکتب حماقت است و جهل مرکب !… قبرستان است … قبرستان!
میدانید کجا را و چه را می گویم؟!… این اجتماع را ، این اجتماع شیرازه گسیخته ی ، توسری خورده نفس مرده را… این اجتماع محنت کشیده طعم آزادی نچشیده ی زندگی افسرده را !… باور کنید قبرستان است، قبرستان زندگانی و اندیشه و احساس انسانی!و هر چه مربوط است ، به زندگانی قبرستان آرزو و عشق انسانی ، از همه جای این سرزمین، … در همه جا ، از همه جا،از همه ی لانه ها، همه ی خانه ها، از شیون مرغکانی که ناله میکنند و میمیرند در جستجوی چند دانه ، دور از لانه ها، و فریاد؛ ارواح تسلیم ناپذیری که مرگ را محکوم میکنند! نابود میکنند.. .
در اذای زندگی خود ، تا یاد فراموش نشدنی شان ، فراموش نشود، به زعم … مرگ ، درفراموش خانه ها ، از همه آسمانها ، همه بیابان ها، همه زمینها، همه زمانها، همه دره ها، همه دریاها ، زرخانه فروش ، به دست فقر خانه به دوش ، تخم نیستی میکارد!…
از سرشک تلخ و درد آفرین شب گرسنگی گرسنگان تیره بخت، که جای سعادت گمشده خود را هیچ نمی دانند ، از سرنوشت تهمت زده صدها نفر انسان بی گناه، که در محیط فاحشه پرور، فاحشه پرست، (فاحشه) شان مینامند، از ناله جگر سوز جرس کاروان که در خاموشی صحرای فراموشی با فغان سینه خراش ، آخرین قسمت افسانه زندگی را ، به عنوان اولین قسمت حقیقت این مرگ موسوم به(زندگی) میخوانند . از ناله سرگشته و کمر شکسته فقیری که در پهنای این ظلمت بیداد پرور، فریاد رسی ندارد.
از همه جا … همه جای این بازار مکاره که در ظلمت ستمبارش ، دلالان شرافت انسانی ، شرافت انسانها را به مزایده گذاشته اند اشک و خون میبارد !…
این احساسی است که من میکنم !… من که زاده رنجم و سراینده آهنگ فردای زندگی !… من که یک پارچه مرگم ، برای تیرگی ها ، و یک پارچه عصیان در برابر … !…
من باید آنچه را احساس میکنم بنویسم… و مینویسم! ولی تو ای پاسدار جهالت !… اگر میخواهی دهان فریاد مرا قفل کنی ؟… قفل کن !… اما …فراموش مکن … همان انسانی که دیروز ندانسته ، برای تو قفل میساخت!… امروز دانسته کلیدش را ، برای من میسازد!…