نوشته : عزیز نسین
ترجمه : رضا همراه
یک روز صبح تمام روزنامه ها این خبر را با تیتر درشت نوشته بودند: (دیشب روحی بیک کارمند اداره … بخاطر پنج قروش (10شاهی ) تکت فروش سرویس را با چاقو به قتل رساند. )
این خبر مثل بمب در سرتاسر شهر صدا کرد ، هرکس این خبر را میشنید مثل اینکه سیم برق به تنش وصل کرده باشند از تعجب خشکش میزد
-آخه برای خاطر پنچ قروش کسی جنایت میکند ؟
– مرتکه وحشی .
– تف … واقعا که بعضی ها چقدر وحشی اند.
هرکسی یک حرفی میزد ولی هیچکس از حقیقت قضییه خبر نداشت. گرچه علت وقوع جرم ظاهرا به خاطر پنج قروش بود ولی برای دانستن سبب اصلی وضع روحی و اخلاقی قاتل را بدانیم
( روحی بیک ) روز قبل حقوق(معاش) گرفته بود هر طور حساب کرد دید با این پول حتی نمیتواند نصف بدهی هایش را بپردازد، با خود فکر کرد:
-خدایا چه کنم ، جواب بقال و عطار را چه بدم … تکلیف اجاره خانه (کرایه خانه )چی میشه ، بچه ها کفش (بوت ) میخواهند؟… قسط فرش را چی کار کنم ؟!
وقتی به خانه رسید زنش در آشپزخانه بود و چراغ خوراک پزی(داش) بدون اینکه غذای رویش باشد بی خودی داشت میسوخت… یکدفعه فریاد روحی بیک بلند شد:
-آخه چرا اینقدر اصراف میکنید…؟!هیچ معلومه چراغ چرا روشنه ؟
زنش جواب داد :
-منتظر بودم یک کمی برنج بیاری برای نهار بچه ها پلو بپزم …
– هنوز اسپ نخریده آخورش ره بستی …پولم کجا بود زن.
روحی بیک به قدر عصبانی شده بود که رگهای گردنش ورم کرده بود . وقتی رفت داخل اطاق دید دخترش یک برگ از دفترش(کتابچه اش) را کنده بود با او پرخاش کرد :
-چرا دفتر تو (کتابچه ات را ) پاره کردی ؟
-مرکب رویش چکیده بود .
– خیانت کار ها ، بی وجدان ها ، شما مره نابود کردید …
و کتک ( لت و کوب ) مفصلی به دختر ش زد …
پسرش یک پاکت خالی را که چند روز پیش در آن کمی لوبیا خریده بود باد کرد و با مشت محکم بهش کوبید (ترق )
روحی بیک باز هم فریادش بلند شد :
-آخ … شده چرا پاکت را خراب میکنی… اینها را جمع کنین صد تایشان را پنچ لیره میخرند .
از بس که عصبانی بود نتوانست در خانه بند شود و رفت بیرون، در راه به یکی از رفقایش برخورد ، دوستش هم نهار نخورده بود با اسرار دوستش با هم رفتند به کافی … پول نهار هردویشان شش و نیم لیره شد ، روحی بیک دست کرد جیبش پول بدهد اما رفیقش جلو دستش را گرفت و گفت :
-جان تو نمیشه .
– مرگ من اجازه بده …
منظور روحی بیک تعارف خشک و خالی بود ولی رفیقش فورا قبول کرد و ناچار روحی بیک یک اسکناس ده لیره ای به گارسون داد… گارسون هم سه و نیم لیره بقیه را در بشقاب جلو او گذاشت و مثل گربه های جلو دکان قصابی دستهایش را هم قلاب کرد و با نیش باز منتظر انعام ایستاد… روحی بیک دید اگر نیم لیره انعام بدهد کم است اگر سه لیره را بدهد زیاد است گیچ شده بود نمیدانست چه کار کند. بالاخره همه بقیه پول را به گارسون داد و از رستورانت بیرون رفتند. روحی بیک خیلی ناراحت شده بود و در دلش شروع کرد فحش دادن به خودش :
-(خانه خراب چرا در خانه ات یک چیز زهر مار نکردی ، شکم بی صاحب مانده خودت کم نبود مهمانی کردنت چی بود ؟ آن هم به جهنم چرا سه و نیم لیره را به گارسون انعام دادی؟؟ تا آخر دنیا تو آدم نمیشی)
با ناراحتی از رفیقش خدا حافظی کرد میخواست پیش صاحب خانه اش برود و لا اقل نصف کرایه یک ماهه را بپردازد یکی از رفقای اداری اش را دید …
-سلام روحی بیک کجا میری ؟!
– میخواستم برم یک جای کار داشتم …
-بگذار بابا کار که هیچ وقت تمامی ندارد بیا بریم یک چایی بخوریم .
ناچار قبول کرد و گفت :
-بریم …
سوار تکسی شدند و به طرف یکی از کافی های کنار دریا رفتند. جلو قهوه خانه هر دو یکدفعه دست به جیب کردند روحی بیک دست رفیقش را گرفت و گفت :
-نخیر … نمیشود…
-امکان ندارد…
از دهان روحی بیک پرید:
-بی ناموسم اگر بگذارم پول بدهی …
چون روحی بیک قسم ناموس خورده بود ناچار رفیقش تسلیم شد… روحی بیک از راننده پرسید :
-چقدر تقدیم کنم ؟
-قابلی نداره .. . هرچه دلتان میخواد بدین!
روحی بیک نمیدانست چقدر بدهد فکر کرد بهتر است با انصاف راننده واگذار کنم ! یک اسکناس پنجاه لیره ای به راننده داد او هم بیست و هفت و نیم لیره پس داد…
مثل این بود که یک تکه آتش داغ به دست روحی بیک گذاشتند . دود از کله اش بلند شد . اما از این حرفها گذشته بود و راننده خنده خشکی کرد و راه افتاد…
روحی بیک بازهم در دلش شروع به غرو غر کرد :
-(روحی احمق تو بالاخره آدم نمیشی …بیچاره مگر در خانه ات یک استکان چایی قحط بود …؟ حالا آمدی قهوه خانه جهنم چرا نمیگذاری رفیقت پول تاکسی را بده ؟ دیدی او شوفره (موتر وان) چطوری خرت کرد و بیست و دونیم لیره ات را ورداشت .)
در کافی مثل اینبود که به جای چایی زهر میخورد و با اینکه میخواست زودتر بلند بشود و برود پیش صاحب خانه یک وقت متوجه شد که آفتاب نزدیک است غروب بکند:
-بیا بریم …
اینجا دیگر اصلا دوستش دست به جیب هم نکرد ناچار روحی بیک که چاره دیگر نداشت از گارسون پرسید:
-چقدر میشه ؟
-سه و نیم لیره
روحی بیک یک پنج لیره ای داد و گفت :
-بقیه اش ام مال خودت
وقتی از کافی آمدند بیرون روحی بیک از عصبانیت داشت میترکید !
-(دیوانه … احمق … خر… آخه چرا برای دوتا استکان چای سه و نیم لیره دادی !! ده خانه خراب مانده ات میترکیدی اگر چایی زهر مار میکردی.)
سوار تاکسی شدند موقع پیاده شدن من بمیرم و تو بمیری شروع شد و آنجا هم او پول تاکسی را پرداخت . روحی بیک باز هم مدتی به خودش فحش داد و با ناراحتی از دوستش جدا شد این دفعه با یکی از آشنا های خیلی قدیمی بر خورد… سالها بود که او را ندیده بود حتی اسمش هم یادش رفته بود آن شخص با دیدن او گفت:
-او ، روحی بی سلام
-سلام … حال شما چطوره ؟
– بد نیستم کجا میرفتی؟
– هی … یک کاری داشتم …
– کار را بگذار این موقع شب … بیا بریم کمی می بخوریم .
– من مشروب نمیخورم کبدم خرابه .
– یک آبجو که عیب نداره .
– به جان تو که کار دارم
-بابا سر پایی یک آبجو میخوریم و میریم ّ!
به یک اغذیه فروشی رفتند دو تا آبجو شد چهار تا و بعدش هم روحی بیک به فروشنده گفت:
-یک چتول عرق بریز توش… یک کمی هم سلاد بده یک خوراک کتلت هم بیار … خیار شور و مخلوط هم بده !
حساب آنها شصت و چهار لیره شد اینجا دیگر روحی بیک که مست شده بود داوطلبانه دست به جیب برد تا پول بدهد دوستش تعارف کرد :
-اجازه بده رفیق
– به خدا اگه بگذارم
– بابا آخر مه توره مهمان کردم
-بین ما این حرفها نیست
و باز هم پول را روحی بیک داد یک پنجاه لیره ای و دو تا ده لیره ای به گارسون داد و گفت :
-بقیه اش مال خودت
نزدیک ساعت ده بود که از رستورانت خارج شدند و از هم خدا حافظی کردند، روحی بیک بازهم با خودش غرو غر میکرد :
-سگ ها آدم میشن و تو هنوز خری ، مردکه الاغ با این همه بدبختی مشروب خوردنت چی بود ،اصرار کردن و پول دادنت چی بود؟! خاک بر سر! فردا جواب صاحب خانه و بقال و عطار را چی میدهی ، جواب زن و بچه ها را چی میدهی .
به هر حال به طرف منز ل راه افتاد و با عجله به آخرین تراموای رسید و سوار شد… هنوز در فکر خرچ های احمقانه اش بود که جای آن پولها را تا آخر هم نمیتوانست پر کند… در این موقع تکت فروش جلوش ایستاد و گفت:
-تکت
روحی بیک یک سکه بیست و پنج قروشی به دست تکت فروش داد تکتش را گرفت هنوز در دلش به خودش فحش میداد و بد و بیراه میگفت . تکت فروش از کنار او رد شد روحی بیک با ناراحتی گفت :
-داداش بقیه پول را بده
-بقیه نداشت
– بیست و پنج قروش دادم
-خواب دیدی خیر باشه دوتا ده قروشی بود
-من خودم ختمم تو میخواهی سرمن کلاه بگذاری ؟!!
-برو خدا روزیته جای دیگر حواله کنه
– چغندر را ببین که داخل میوه ها شده!
-این ره ببین که به من میگه چغندر هیکلش مثل خیار چنبر میمانه !
شاگرد تکت فروش راحش را گرفت و رفت تا از بقیه پول بگیرد. روحی بیک که مست و گیچ بود دستش را به جیب شلوارش کرد قلمتراشی را که همیشه همراه داشت بیرون آورد و مثل کسی که میخواهد مداد بتراشد آنرا به ران تکت فروش فرو کرد . چاقو به سفید ران تکت فروش خورد و شیریانش را پاره کرد و تکت فروش جوان مثل درختی که اره اش کنند جابه جا سرنگون شد. حالا فهمیدید چطور برای مبلغ ناچیز پنج قروش آدم جنایت میکند!،
(پایان)