دیوید ۱۷ساله بود که به آشویتس رسید. از یهودیان لهستان بود. خیلی زود زندانبانها فهمیدند که او صدای خوشی دارد، او را احضار میکردند تا برایشان آواز بخواند. (او ماهی یک بار در مهمانیهایشان ترانه میخواند و پیانو میزد) همین توانایی آواز خواندن، جان دیوید را موقت نجات داد و او را هم به کورههای آدمسوزی نفرستادند. دیوید را به بخش کارهای اداری آشویتس فرستادند. آنجا بود که زیپی را دید، (با نام اصلی هلن اشپیتزر). زن جوان ۲۵سالهای که در دانشگاه طراحی گرافیک خوانده بود. از یهودیان اسلواکی بود، اولین زنی که در شهر خودشان دانشگاه رفته بود. زنی توانا و قابل که به دلیل اینکه از معدود آدمهایی بود که سواد گرافیک (و آلمانی) داشت، نازیها او را هم نکشته بودند و به او کاری اداری داده بودند.
خیلی زود آنها با هم به رغم همه خطرهای جدی رابطهای را شروع کردند. جایی میان تل لباسهای زندانیان که از تنشان بیرون کشیده شده بود، جای پنهانی را درست کردند. یکبار در ماه اینجا یکدیگر را میدیدند، زندانی دیگری در ازای غذا کشیک میداد و تنهای دیوید و زیپی بههم میپیچید. اگر یکی از گاردها آنها را میدید، درجا با شلیک گلولهای کشته میشدند یا صاف آنها را راهی اتاق گاز میکردند.
دیوید متعجب بود که چرا حتا در آخرین ماههای جنگ هم که نازیها دسته دسته زندانیان را سریعتر از همیشه راهی اتاق گاز میکردند، او همیشه انگار جست. در آخرین دیدار در میان تل لباسها باهم قراری گذاشتند، بعد از جنگ یکدیگر را در ورشو ببینند، اگر که زنده ماندند…
در یکی از آخرین نقل و انتقالها، دیوید را از آشویتس به داخائو بردند. بعد از اینکه بعضی زندانیان را به صف کردند و گلولهای در مغز هر یک خالی کردند، دیوید جست. توانست در نزدیکی بیلی پیدا کند، با بیل به جان یک گارد نازی افتاد و بعد فرار کرد. در راهپن جایی پشت بوتهها قایم شده بود که صدای تانک شنید. به گمان اینکه تانک ارتش روسیه است جلو دوید و تقاضای کمک کرد. تانک ارتش آمریکا بود. سربازان آمریکایی او را نجات دادند، او به غذا و لباس تمیز دادند و او را با خود به قرارگاه آمریکا بردند. از آن روز دیوید «۱۱۰٪ آمریکایی شد.» دیگر هیچ کاری با اروپا نداشت و نمیخواست در این قاره بماند. انگلیسی را چنان عالی یاد گرفت و بیلهجهی خارجی حرف میزد که اولین فرزندش تا نوجوانی نمیدانست پدرش در آمریکا متولد و بزرگ نشده است. دیوید به آمریکا رفت، کار کرد، ازدواج کرد، در پنسیلوانیا خانهای خرید و صاحب چندین بچه شد. سر قرارشان در ورشو حاضر نشد.
زیپی در یکی از آخرین روزهای قبل از شکست کامل آلمان توانست قاطی عدهای مردم از آشویتس فرار کند. به اسلواکی رسید، در یکی از کمپهای پناهجویی صدها هزار یهودی بیخانمان و نجاتیافته از اردوگاههای مرگ جا گرفت. اینجاهم به دلیل تواناییهای ویژهاش خیلی زود در بخش اداری کاری گرفت. بعد با یکی از نمایندههای سازمان ملل متحد در کمپ پناهجویی ازدواج کرد، زن و شوهر سالیان سال از زندگیشان را وقف کار بشردوستانه کردند، از بولیوی تا اندونزی. چند زبان تازه یاد گرفت، بیشتر در کار کمک به زنان باردار و تازه مادران در میانهی بحران بود. خود هرگز بچهدار نشد. دست آخر با همسرش به نیویورک رسیدند و آنجا ساکن شدند. سر قرارشان در ورشو حاضر شد، اما دیوید نیامد.
هفتاد و دو سال بعد از روزهای پنهان شدن در میان تل لباسها در اردوگاه آشویتس و در آغوش کشیدن هم و حرف زدن از زندگی دودشدهی گذشته، دیوید و زیپی باز یکدیگر را دیدند. به همت یکی از پسرهای دیوید که در کنیسهای در پرینستون نیوجرسی، ربن است. زیپی که حالا در بستر بیماری جدی بود. زیپی چشمهایش را باز کرد و گفت:«به زنات گفتی چیکارها میکردیم؟»
هفتاد و دو سال بعد دیوید بالاخره توانست آن سوال کلیدی را که سالها پس ذهناش بود، بپرسید:«تو در نجات جان من از اتاق گاز و انتقال به اردوگاههای دیگر برای کشتار نقشی داشتی. نه؟» زیپی به سختی پنج انگشت یکدست را بالا برد:« پنج بار… پنج بار اسمات را از فهرست انتقالها بیرون آوردم.» بعد؟ دیوید برایش آن ترانهی مجار را خواند که زیپی در اولین قرار عاشقانهشان در آشویتس به او یاد داده بود. هفتاد و دوسال بعد او حتا یک کلمه از آن آواز مجار را یادش نرفته بود.
ترجمه و تخلیص: از صفحه فرناز سیفی، روزنامهنگار https://bit.ly/2LBjdqg
https://nyti.ms/2RxqD1L منبع زبان اصلی: نیویرک تایمز
فیسبوک