خوانش این مقاله قبل از همه به آنانی توصیه میشود که در دو دهه اخیر با گرگ گوشت خورده ، با چوپان نوحه کرده و بازهم میخواهند در استیژتیاتر سیاست افغانستان در پرده دوم به رنگ روز لباس بپوشند وبه نرخ روز نان بخورند
***
مصطفی رحیمی
مسأله ای را که مطرح می کنم این است : امروز روشنفکران از مردم دورند، حال آنکه باید به آنان نزدیکتر باشند. آثار این دوری را در همه جا می بینیم : در لباس پوشیدن ، در غذا خوردن ، در آداب و عادات، در فکر ، در عمل ، در ظاهر و در باطن . لباس روشنفکر از لباس مردم کوچه بازار جداست، سرگرمی های او جداست، حتی جشن های او جداست: چند هزار سال است مردم عید نوروز را جشن می گیرند و عده ای از روشنفکران اول ژانویه را جشن می گیرند. این را اضافه می کنم که منظور من از روشنفکر مفهوم عام این کلمه است مفهومی نزدیک به گروه با سواد. بنابر این اگر شما بگوئید « روشنفکر حقیقی» این کارها را نمی کند، آنوقت مباحثهء تازه ای شروع میشود که روشنفکر حقیقی کیست؟ این بحث را برای آینده بگذاریم و ببینیم که با سوادان و حتی گروه برگزیده اجتماع چرا از مردم دور افتاده اند. به تدریج دارد در میان روشنفکران آداب تازه ای باب می شود که مردم از آن کمتر آگاهند. باید دید آیا این حرکت در مسیر پیشترفت است یا نه ؟در میان عده ای خاص از روشنفکران که هنرمند نامیده می شوند باز این جدائی چشمگیر است : شعر نو کم کم دارد از مردم دور می شود . زبان شاعران را عده بسیار معدودی در می یابند. باید دید این عیب کار است یا حسن کار؟ در نوشتن قصه های بلند و کوتاه – با همه محدود بودن نویسندگان – در مواردی این جدائی به چشم می خورد. در کار تئاتر هم همینطور است.
در سالها ی اخیر نوعی تجمل در زندگی روشنفکر رسوخ یافته است که به نظر من اس اساس جدائی او از مردم است: روشنفکر بیش از حد «مادی» شده است و این نحوه زندگی عوارض بسیاری دارد.
قرن بیستم ، از نظری ، قرن ملتهاست، قرن شکفتگی و باروری فرهنگهای ملی است. بی شک نظرم به آسیا و افریقاست . بنابر این بمن اجازه خواهید داد ادعا کنم که : هنگامه رهائی لبها و دستهاست. هر چند این هنگامه، با چکاچاک شمشیر ها و جرنگ جرنگ زنجیرها باهم است. سالهاست که در افریقا هر روز با گسیخته شدن حلقه زنجیری روبرو هستیم. و با گسستن هر حلقه زنجیری ملتی آزاد می شود و فرهنگی رونق می یابد. آیا این شکفتگی با وحدت بشری نا سازگار است؟بهیچوجه : برای ایجاد یک سنفونی بزرگ باید سازهای بسیار نواخته شود.
ما در این میان چه کاره ایم ؟ بی شک باید ماهم در ایجاد سنفونی بزرگ جهانی شرکت داشته باشیم. با کدام ساز؟ با فرهنگ ملی خود از فرهنگ گذشته خود سخن نگوئیم مگر در معیاری که میتواند زمینه کار های آینده واقع شود. گذشته گذشته است. باید ببینیم ما، مردمان امروز ، حرفمان چیست؟ راهمان چیست ؟و پاسخمان به مسائل امروز کدام است؟ مجموعه اینها در فرهنگ ملی تشکل می یابد و فرهنگ ملی محقق نمی شود جز با نزدیکی صمیمانه مردم و روشنفکران .
اشکال کار از آنجا ناشی می شود که در کشور هائی … که اکثریت عظیم مردم بی سواد و فقیرند ، روشنفکر تا مدتها از طبقه های بالای اجتماع بر می خیزد.روشنفکران امروزی و دیروز چه کسانی هستند؟ فرزندان روحانیون، فرزندان مالکان ، فرزندان خرده مالکان ، فرزندان بازرگانان . من گمان نمی کنم در اینجا – با وجود اینکه دانشکده کشاورزی است- دهقان زاده یا کارگر زاده دانشجو یافت می شود. فرزند روحانی ومالک و بازرگانان همین که درسی خواند و چشم و گوشش باز شد دیگر مثل پدر خود فکر نمی کند. و چون نمی توان در خلاً زندگی کرد این روشنفکر باید به جائی رو بیاورد: یا باید خود را راضی کند که به رغم روشنفکری خود ، به زندگی و به محیط فکری پدر خود باز گردد؛ یا باید به تقلید از غریبان با امثال خود گروهی تشکیل دهد از مردم دور و به بیگانه نزدیک یا باید به توده مردم نزدیک شود. تاکنون روشنفکران ما دو راه اول را برگزیده اند، حال آن که راه درست راه سوم بوده است.
گفتم که اشکال کار تا مدتی است . پس از اینکه دهقان زاده و کارگر زاده به تحصیلاتی دست یافتند رفتن به راه سوم طبیعی ترین و نزدیکترین راهها خواهد شد. اما تا به امروز چنین نبوده و زرق و برق دو راه اول برای زادگاه طبقات بالا بیشتر بوده است. اینجاست که روشنفکر باید به خود آید، بیندیشد و ببیند که دوست او کیست؟ و دشمنش کدام است؟
آیا درست است اگر بگوئیم که امروزه روشنفکر باید به «کمک» توده مردم بشتابد؟ بلافاصله باید متذکر شویم که این کمک دوجانبه است : روشنفکر چیزی به مردم میدهد و چیزی میگیرد. زیرا چنانکه خواهم گفت روشنفکر مردم گریز پوسته ای از روشنفکری دارد، در فضائی تهی دست و پا می زند. نه شرقی است، نه غربی، از اینجا رانده است و از آنجا مانده . اگر به «معبد» خود – دیار غرب- مهاجرت کند، آن مردم خود خوه قبولش ندارند زیرا این روشنفکر – چه بداند چه نداند- با هزار رگ و ریشه به وطنش پیوسته است. آدمی است غریبه و گمشده و پا در هوا و در نتیجه شور بخت: حالتی که در هنر « تنهائی هنرمند» نامیده می شود. این تنهائی را بشکافید، خواهید دید که منشائی جز آنچه گفتم ندارد. هستند روشنفکرانی که آرزو دارند روزی « دست زن و بچه را بگیرند و در گوشه ای ، در اروپا و یا امریکا معنی زندگی را بفهمند.» من عده ای از اینان را در اروپا دیده ام: هیچکدامشان از زندگی در غرب راضی نبوده اند، هیچکدامشان .
دوستی داشتم که بیست سال پیش به اروپا رفت . جوانی بود صریح و آنچه را دیگران در دل دارند بر زبان داشت. می گفت من می خواهم درزندگی خوش باشم ، وظیفه و رسالت و این حرفها کشک است. به معبد خود رفت. در آن دیار بسیار کام دل گرفت. به آنچه خوشی می نامید رسید اما به سعادت نرسید. اکنون به در و دیوار می زند که به وطن برگردد. فهمیده است که غرب یعنی چه و جنگ ویتنام یعنی چه . بیدار شده است اما خیلی دیر، بسیار دیر.
دوست جوان دیگری دارم که دانشکده پزشکی … را با مرارت و مشقت بسیار گذارند. البته فهمش در درس بسیار خوب بود اما از نظر مادی چه بگویم که چه ها دید و چه ها کشید. در مدت هفت سال تقریباً خود را زندانی کرد. از هر تفریحی و حتی از هر توجهی به اطراف، خود را محروم کرد، حتی در دید بازدید های خانوادگی هم شرکت نمی کرد. بی توجهی او به مسائل اجتماعی نگران کننده بود. چندی پیش روانه دیاری شد که نه تنها راهزن ثروتهاست ، راهزن مغزها هم هست. پیش از سفر با او گفتگوی بسیار داشتم. اگر با او صحبت از وظیفه نسبت به وطن می کردی بر افروخته می شد: می گفت این کشور همه حقی را از من سلب کرده است ( وراست می گفت) همه حقی را ، من چه وظیفه ای در برابرش دارم؟ می گفت که در امریکا می ماند تا معنی زندگی را بفهمد. اما سه ماه از اقامت او در امریکا نگذشت که نامه هایش امیداوار کننده شد. کثافت تمدن غرب را بخوبی درک کرد. فهمید که جنگها را چه کسی به راه می اندازد و چه کسی دامن می زند : برای برگشتن به وطنش روز شماری می کند. همان وطنی که در او زندانی بود، همان وطنی که او را از همه حقی محروم کرده بود.
به روی روشنفکر تنها یک راه درست ، و فقط یک راه درست باز است: راهی که به میان مردم می رود.
بی درنگ بگویم که این راه از زیر طاق نصرت نمی گذرد ، اطراف را گل نگاشته اند: « راهی است پراز بیم زما تا بر دوست» . چرا چنین است؟ زیرا اولاً توده مردم صاحب مواهب عرفانی نیستند ثانیاً اعتماد شان را «فکلی ها » سلب شده است.
اولاً برعکس آنچه گروهی کاهلانه می پندارند توده مردم دارای کمالات ملکوتی نیستند. دوستی داشتم که پس از چهل سال خوشنامی به حزبی دولتی پیوست پرسیدم چه شد آن حرفها و صحبت ها ؟ گفت: دیدم مردمی که برای آنها مبارزه می کردم داخل آدم نیستند: پیاده ها را نگاه کن که چه وحشیانه جلو اتومبیل ها می آیند، به حقوق یکدیگر و به حق ما تجاوز می کنند و چه و چه . اشتباه او در این بود که می پنداشت مردم ساده از هر عیبی مبری هستند . بی شک در این مردم جوانمردیها و گذشتها و فضایلی هست اما رویهمرفته اخلاق این طبقات جنبه آرمانی ندارد زیرا «اندیشه حاکم بر جامعه ، اندیشه طبقه حاکم است.» . مردم که با فقر و محرومیت و نادانی بزرگ شده اند و عده ای کوشیده اند ومی کوشند که آنان را در جهالت نگاهدارند دارای فضایل مطلوب نیستند. باید ملت را از نو ساخت . باید اندیشه آنان و زندگی آنان را دگرگون کرد. و شک نیست که در این راه فهمیدگان و روشنفکران وظیفه ای بزرگ دارند. اینان باید مردمان را وارد صحنه تاریخ کنند. به عبارت دیگر طبقه های محروم از نظر ضعف و نادانی و رکود خود مورد توجه نیستند، از نظر امکان وشدن مورد توجه اند.
ثانیاً اعتماد مردم از روشنفکران سلب شده است، زیرا از وقتی که تمدن غرب در این کشور راه یافته روشنفکران به راهی رفته اند که در مسیر نزدیکی با مردم نبوده است . برای جلب اعتماد باید بسوی مردم آمد. در این مورد فانون مثال رأس و قاعده را می آورد: قاعده مثلث توده مردمند و رأس آن مدیران و روشنفکران . اگر قاعده نباشد رأس وجود نخواهد داشت ، ولی اگر رأس هم نباشد قاعده دچار پراکندگی و اغتشاش خواهد شد. در … رأس و قاعده از هم فاصله زیاد دارند، تشکیل یک مثلث نمی دهند. کتابهائی دیده ام چاپ چهل سال ، پنجاه سال پیش که به سرمایه فلان بازاری چاپ شده است. آیا شما در این سالها چنین تعاونی سراغ دارید؟
امروز این مطلب امری بدیهی است که تمدن غرب می کوشد در کشور های موسوم به جهان سوم فرهنگهای ملی را از مغز تهی کند، آلوده کند ، به فساد بکشاند و نابود کند. روشنفکران در برابر این هجوم وظیفه دفاعی سنگینی دارند و به منظور نمیرسند جز با نزدیکی مردم . گفتم این راه را گلباران نمی کنند اما این هست که روشنفکران در کنار مردم جای طبیعی خود را دارد، می داند که کارش چیست ، احساس بیهودگی و زیادگی نمی کند. در اینجا مایه زندگی و توجیه زندگی خود را باز می یابد. از لذت مبتذل به لذت متعالی می رسد.
اکنون ببینیم چه عواملی موجب دوری روشنفکر از مردم می شود؟ این عوامل جنبه ای مادی دارند و جنبه ای نظری . جنبه مادی قضیه بی کش تجمل پرستی روشنفکران است . سارتر در کتاب «ادبیات چیست؟» بخوبی نشان میدهد که چگونه در فرانسه قرن نوزدهم بیشتر نویسندگانی که از طبقه بورژوا برخاسته اند به جای رفتن به سوی طبقه سوم بطرف اشرافیت رفته اند. در … نیز این حکم صادق است. بیشتر روشنفکران ما به جای ابداع اخلاق تازه و زندگی نو ، سعادت را در معیار های کهنه اشرافیت و پول پرستی جسته اند. ( از آن عده که همکاری و به عبارت بهتر نوکری غریبان را پذیرفته اند سخن نمی گویم زیرا اینان راه خیانت را انتخاب کرده اند. سخن بر سر کسانی است که حسن نیتی و دردی دارند.) نخستین عیب تجمل آنست که از نظر مادی و اساس زندگی روشنفکر را از توده مردم جدا می کند. « آدمی در کاخ و در خرابه یکسان نمی اندیشد.» روشنفکر برای اینکه ضربان قلب مردم را احساس کند نباید زندگی مادیش از زندگی مردم فاصله داشته باشد.
زیر سر بالش دیباست ترا کی دانی
که من از خاروخس بادیه بستر کردم
این معنی ، این مایه اساس جدائی روشنفکران از توده مردم هیچگاه بطور اساسی … مطرح نشده است، حتی زمانی که مطرح شدن بسیار از مسائل امکان داشت. ممکن است بگوئید که روشنفکران و کسانی که در رأس مثلث هستند می توانند با کار شرافتمندانه خود زندگی را حتی فراهم کنند اما من جواب میدهم که کار شرافتمندانه و به خصوص « مزد شرافتنمندانه » را با چه معیاری می سنجید ؟ با معیار های موجود؟ اگر چنین کنید این معیار ها را پذیرفته اید در حالی که وظیفه روشنفکر و رسالت رزمندگان دگرگون ساختن این معیارهاست.
راهی که تمدن مصرفی غرب پیش پای ما می گذارد یکسره بسوی تجمل می رود، البته تجملی عقیم، ابتر و گورزاد. یعنی ما روشنفکران بسوی تجمل می رویم در حالی که هیچگاه به آن نمی رسیم. در این مسیر از وظیفه ای خود، از ملت خود، از وجدان خود جدا می شویم ، بی آن که به زندگی راحت دست یابیم . منظورم راحتی وجدان نیست، حتی به رفاه مادی نیز نمی رسیم، زیرا در صورت مجموع زیر سلطه ایم.
سه یار دبستانی بودیم که باچه خون جگری درس خواندیم . لباس حسابی نداشتیم ، البته خوراک حسابی هم ، حتی کتاب درسی هم نداشتیم. چندی پیش که لحظه ای به گذشته خود اندیشیدیم من ناگهان متوجه شدم که هر سه نفر اولین پس انداز مشروع خود را داده ایم و اتومبیل خریده ایم یعنی حاصل سالها کار خود را یکجا تحویل کمپانی های اتومبیل سازی داده ایم ، تحویل دشمن. و نیز بمحض سوار شدن به اتومبیل از مردم جدا شده ایم. خواهید گفت زندگی در تهران اداریهارا مجبور به داشتن اتومبیل می کند، گناهی نیست. مقدمه درست است و نتیجه غلط . تمدن مصرفی غرب دوز و کلکها را طوری جور می کند که من و امثال من پس انداز خود را « آزادانه » در طبق اخلاص تحویلش بدهیم. حرف من این است که ما روشنفکران به جای این که در برابر این « ضرورت» مقاومت کنیم اساساً واداده ایم. باید فیلسوفی پیدا شود و پدیده « وادادگی » روشنفکر امروز وطن ما را از هرجنبه بررسی کند. پدیده ای است خطرناک زاده دون همتی و نتیجه تسلیم .
برای اینکه از اهل ریا نباشم، امروز با اتومبیل « رامبلر» ملقب به … شاهین به نزد شما آمدم . اما پیش شما صمیمانه اعتراف کنم که من از داشتن اتومبیل در برابر مردمی که هیچ ندارند، و نیز در برابر صف مسافران اتوبوسها شرم دارم و برای این که این شرم را چاره کنم باید بسیار خدمت کنم. هیچ منطقی این گناه را نمی شوید جز اعتراف به آن ، منظم به خدمتهائی چاک کننده آن.
اکنون قیاس کنید که اگر به این گناه داشتن خانه عالی، لوازم منزل عالی اضافه شود از روشنفکری چه می ماند؟ بسیاری از روشنفکران اضافه بر کار اداری صبح ها ، بعد از ظهر ها و گاهی شبها هم « کار » می کنند. این کار ها بنفع چه دستگاهی تمام می شود؟ بحث دیگری است. اما ببینیم اینها اینهمه خود را گرفتار می کنند که چه بشود؟ که سرای زرنگار داشته باشند. فرض کنیم که به مقصد هم رسیدند . تازه این مقصد پایگاهی است که اینان را از نظر مادی و اساس زندگی از توده مردم جدا می کند. روشنفکری که اینهمه گرفتاری برای خود می تراشد کی فرصت مطالعه پیدا می کند؟ کی فرصت تفکر می یابد؟ او که خود فرصت آگاه شدن در جهان هر لحظه دگرگون شونده امروزی را ندارد چگونه می تواند به دیگران آگاهی بدهد؟
این جدائی از مردم در جهان عمل ، جدائی در جهان تئوری و نظر را نیز بهمراه دارد: رفتن به سوی پول و تجمل یعنی قبول تمدن مصرف یعنی قبول اینکه انسانیت در « داشتن» است نه در انسان بودن ، یعنی قبول اینکه ارزش خانم در لباسهای اوست نه در مغز و دل او . یعنی پذیرفتن اینکه ارزش من وابسته به فرش منزلم است. و این تسلیم شدن در برابر غرب است. همان است که متفکران افریقا « تقلید میمون وار از غرب» می نامند. چنین است که روشنفکر پول پرست دانسته و ندانسته تابع تفکری می شود که قرنهاست دشمنیش را با توده های کشور های محروم مدلل داشته است: فرهنگ بازرگانی.
بی شک تجمل پرستی ریشه ای در تمدن فئودالی نیز دارد و یکسره راه آورد فرهنگ بازرگانی نیست ، اما این هست که در تمدن فئودالی تجمل پرستی با برخی فضایل همراه است اما فرهنگ بازرگانی همه فضایل را در آستانه سود پرستی قربانی می کند. و ما امروز به وادی چنین سودپرستی مخربی فرو افتاده ایم.
بدیهی است از آن عمل و از این نظریی چیز زاده می شود: تحقیر توده های مردم.
چون روشنفکر از تنها متحد طبیعی خود، مردم ، جدا شود و از آن لحاظ که در کشور های زیر سلطه ، هم ثروت محدود است و هم مقامهای دولتی ، ناچار از صد نفر داوطلب راه زر و زور پنج نفر به مقصد برسند، وبقیه در نیمه راه می مانند. آنگاه احساس « تنهائی» و «غربت»می کنند و فاجعه تازه ای ایجاد می شود : پناه بردن به افکار مخرب و اشاعه آنها: همه درها بسته است ، راهی برای رهائی نیست ، همه کوششهای آدمی « اصولاً» مواجه با شکست است وغیره وغیره . در این میان یکی به تصوف اعصار گذشته پناه می برد ، دیگری در اندیشه های ما بعد طبیعی غرب دستاویزی می جوید . تفاوت این دو در ندانستن یا دانستن یک زبان خارجی است وگرنه نتیجه یکی است.
تظاهر عملی این اندیشه ها پناه بردن به مواد مخدر است یا گذراندن زندگی های همراه با بی بند و باری و دلگی که خود تقلیدی میمون وار از اشرافیت کهنه و خاک خورده است.
ممکن است ایراد شود که آیا همه گناهها از « مظلوم» است. نه ، در هیچ صورتی نباید گنا ه ظالم لوث شود، اما باید پیوسته یادآوری کرد که چرا مظلوم چنین وا داده است. و همه اینها به خاطر اینکه ثابت شود برای رفع تباهی هیچ راهی نیست جز آنکه روشنفکر به ملت رو کند. به انتظار دستی دیگر نشستن گناهی نابخشودنی است. و اگر بگویند که در این میان مردم هم واداده اند خواهم گفت تقصیر از روشنفکران است . در اینجا رأس قاعده را به پریشانی و بی تکلیفی و رکود کشانده است.
هنگامی که سخن از روی آوردن روشنفکر به مردم می رود منظور این نیست که روشنفکر در توده مردم حل شود و آداب« کلاه مخملی ها» را در بست بپذیرد ، نه روشنفکر باید نخست کاری کند که مردم او را از خود بدانند و سپس در بیرون آمدن از آداب و رسوم و فرهنگ کهنه و پیشرفت به طرف فرهنگ نو آن را یاری دهد. این فرهنگ نو کدام است؟ گفتم که تمدن غرب در این راه بزرگترین سد است. باید فجایع این تمدن را بگوئیم و باز بگوئیم . اما این بس نیست. به گفته فانون :
« از متهم کردن غرب بازایستیم، اما محکم به وی بگوئیم که دیگر نباید به این قیل و قالها ادامه دهد. ما دیگر از وی ترسی نداریم ، تنها کافی است که بر او رشک نبریم . دنیای سوم امروز به سان توده ای عظیم در پیش روی غرب قد بر افراشته است و برنامه اش باید کوشش در راه حل مسائلی باشد که اروپا نتوانسته است راه حلی برای آنها بیابد.
نه ، ما نمی خواهیم به کسی برسیم، اما می خواهیم برویم . همواره، شب و روز ، همراه انسان ، همراه تمامی توده های انسانی . گفتگو بر سر این است که نباید به دنبال کاروان افتاد و آنرا طولانی تر ساخت. چه در این صورت هر صفی صف پیش از خود را به زحمت می بیند. دنیای سوم باید تاریخ خود را از نو بسازد.
بنابر این ، دوستان، خود را خراجگزار غرب نکنیم و با ساختن دولتها و نهادها و جامعه هائی با الهام از غرب و به صورت غرب ، به غرب باج ندهیم. انسانیت از ما انتظار دارد، انتظاری جز این تقلید سراپا وقیح و کلاغ وار و جز این تقلید که به ما هیأت مضحکی می بخشد…»
و ساختن این فرهنگ نو هنگامی امکان پذیر است که روشنفکر در آغوش ملت خود جا باز کند.